مارتین مردِ اروپایی‌ای که مایکل باهاش ازدواج کرده بود ولی بخاطر خیانت و بعضی مسائل دیگه، مجبور شده بودن طلاق بگیرن و جسی دختری که از پرورشگاه گرفته بودن، با رای دادگاه به مایکل رسیده بود..
جیمین اون روزهایی که مایکل از مارتین میگفت رو یادش میومد..
و حرف خودش رو انگار تازه به خاطر اورده بود..
نگاها و چشمها..
و احساساتی که داخلشون مخفی شده..

" گفتی چشمها هیج‌وقت دروغ نمیگن.. پس وقتی عمیق نگاهش میکنی، از چشمهاش بخون که احساساتش چقدر واقعیِ.. جالب بود چون من سعی کردم بفهمم تو چشمهاش دقیقا چی می‌بینم ولی هیچی ندیدم.. حالا سوال اینجا پیش میاد.. انگار، جای من و تو عوض شده و حالا من ازت می‌پرسم.."

گفتن این حرفها برای مایکلی که تازگیا حس میکرد به جیمین علاقه داره، سخت بود..
ولی مایکل اون برقِ احساسات رو توی چشمهای شوگا و جیمین دیده بود و نمیتونست نسبت بهشون بی اهمیت باشه..
مایکل فکر میکرد نرسیدن به کسی که چشمهاش یکی دیگه رو می‌بینه و می‌پرسته، خیلی راحت تره تا اینکه به پسری برسه که فقط امیدواره یکبار دیگه در کلاب باز بشه و محبوبش وارد بشه و دنبالش بگرده..

" تا حالا به چشمهای شوگا خیره شدی؟...یا چشمهای خودت وقتی دنبالش میگردی؟.."

مایکل جیمین رو به چالش میکشید..
و جیمینی که تازه به عمق ماجرا رسیده بود، دوباره بغض کرده نگاهش رو به مایکل داد..
حرفهاش رو به خودش برگردونده بود درحالی که هیچ وقت جیمین از حرفها و شعار های خودش پیروی نکرده بود!
یادش بود که همین جمله رو به کریس گفته بود..
وقتی به این پی برد که کریس احساسات مخفی ای نسبت به سوکجین داره، بهش گفته بود که چشمهاش وقتی به جین نگاه میکنه، لوش میدن..
حالا این سر خودش و شوگا اومده بود؟!...

_________________

" بار آخر که بهت میگم برو کنار!.."

صدای فریاد پسرک توی کوچه‌ی تاریکی که با نور های ضعیف نئونیِ کلاب دریم بویز روشن مونده بود، پیچید‌‌..
دو بادیگاردی که جلوی در ایستاده بودن و به دستور رئیس وو، رن رو به داخل راه نمیدادن، بخاطر فریاد پسرکِ تخس روبه‌روشون، به همدیگه نگاهی انداختن و به ثانیه نکشید که صدای خنده‌هاشون بلند شد..

رن که میدونست تنهایی به جایی نمیرسه و نمیتونه وارد کلاب بشه، اخمی کرد..
اون دو نفر به وضوح داشتن مسخره‌ش میکردن و این چیزی نبود که رن ازش بگذره..
چشمهاش رو ریز کرد و با دست به پشت سرش اشاره کرد تا بادیگاردش که تا الان پشت دیوار مخفی شده بود، خودشو نشون بده و سمتش بیاد..
بادیگارد هایی که محافظ کلاب بودن، با دیدن هیکل درشت و قد بلند بادیگارد پسر چوی، جفت کردن!

" وات د فاک؟!.."

حالا که صدای خنده‌هاشون بریده بود، زمزمه کردن و رن با تخسی پوزخند زد..
از پدرش ممنون بود که بادیگاردش رو بهش قرض داده!
میدونست به کارش میاد!

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now