" نمیدونم.. فقط بذار برگردم.. فقط..فقط این بازی رو تمومش کن نامجون.."

با حالت گریه ، درحالی که انگشتهای یخ کرده و بی‌حسش، تاج تخت چنگ زده بودن، نالید..
جدی و محکم بودن لحنش به درک فرستاده شده بود‌ چون بدن دردش وادارش کرده بود تا ناله‌ای بکنه..
پوزخندی روی لبهای درشت و کبود از مصرف سیگارِ نامجون نشست..
باورش نمیشد سوکجین انقدر محتاج شده باشه!..
باورش نمیشد این دقیقا همون پسر عمویی بود که با لجبازی و سرکشی جلوش می‌ایستاد و خط و نشون میکشید؟!..
حالا بخاطر نبود ماده توی خونش این طور بی‌دفاع و ضعیف شده بود!؟
باورش سخت بود ولی انگار سوکجین واقعا درگیر فرمول رئیس وو شده بود..

" ولت کنم که بری دوباره به کریس و غریبه ها کون بدی!؟.. ابداً‌‌.. ابداً بذارم دوباره به اون خراب شده برگردی... مثل اینکه هنوز نفهمیدی کجا اومدی و قرارِ چه اتفاقی بیوفته؟!.. تو که انقدر کودن نبودی جین.. یکم فکر___"

" فقط بذار لَشم رو از اینجا ببرم.. بذار به درد خودم بمیرم و توی این آتیشی که خودم درستش کردم بسوزم.."

فریاد جین همراه با لگدی که به زیر سینی زد و باعث شد محتویاتش با صدای بلندی روی سرامیک ها فرود بیاد و خورد بشن..
نامجون حرفش رو شکست و با نگاه ماتم زده‌ای اول نگاهی به خورده شیشه‌ها و خوراکی‌هایی که روی زمین ریخته و شکسته بودن، کرد و بعد به پسرک روبه‌روش که از شدت خشم نفس نفس میزد!
آتیشی که جین درست کرده بود قرار بود تر و خشک رو با هم بسوزونه..
یعنی این رو هنوز درک نمیکرد؟!.‌.
برای برگشت به عقب و خاموش کردن آتیشی که شعله‌هاش سوکجین رو در خودشون فرو برده بودن، انگار زیادی دیر بود..

صدای مرتعش و پاهای لرزونی که چند قدم به در اتاقکی که با هالوژن های قرمز روشن مونده بود، حال خود سوکجین رو هم به‌هم میزد..
مثل روز روشن بود که تو بدترین موقعیت، پسرعموش پیداش کرده بود ولی قبول کردن اینکه دوباره به عمارت برگرده و مجبور به تحمل افرادشون بشه، براش عذاب آور بود..
نه..
سوکجین نمیذاشت که نامجون مجبورش کنه تا به عمارت برگردن و اوامرش رو اجرا کنه!
نمیتونست..
جین کسی نبود که اطاعت کنه..
از بچگی همه بهش احترام میذاشتن و کسی که دستور صادر میکرد و یا حرفش رو با زور به کرسی می‌نشوند، خودش بود..
برعکس شدن این ماجرا اونم توسط پسرعموش، براش گرون و حقیرانه تموم میشد..

" میذارم بری.. "

صدای سرد نامجون باعث شد قدم‌های لرزونش نزدیک در متوقف بشه..
خوش شانس بود که شیشه خورده‌ها رو دور زده، و به پاهاش اسیب نزده بودن..
برنگشت تا بفهمه منظور پسرعموش چیه..
نامجون روی تخت نشست و کراواتی که همیشه شُل روی گردنش خودنمایی میکرد رو با یه حرکت بیرون کشید..
نفس عمیقی کشید و به جلو نیم‌خیز شد..
آرنج‌هاش رو روی رون‌هاش ستون کرد و به جلو خم شد..
درحالی که از پشت، شاهد قوس باریک پهلو و کمر سوکجین توی همون روب حریر و شیری رنگ بود، لبهاش رو خیس کرد..
دلفریب بودن اون تندیس یونانی همیشه براش مشهود بود..
فقط اعتقاداتی که بعد از آخرین رابطه‌ش با یه ساب باعث شده بود میلش رو کنترل کنه، از همه‌ی این زیبایی ها چشم پوشی میکرد..

⭕ Silver Devil ⭕Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang