نامجون همین که وارد اتاق مخفی‌ای که سوکجین رو داخلش قایم کرده بود، شد متوجه‌ی سینی غذایی که روی میز کوتاه و جمع و جور کنار تخت گذاشته شده بود، شد..
تمام صبحونه‌ای که داخل سینی بود، دست نخورده بودن..
حتی به ماگی تیره رنگی که داخلش شیر ریخته شده بود هم لب نزده بود..

نامجون دستکش های مشکی رنگی که از چرم اصل بود رو از دستهاش بیرون کشید..
هوای سئول بیش از اندازه سرد شده بود ولی هنوز خبری از بارش برف نبود..
تنها کمتر از دو هفته به کریسمس و سال نو مونده بود و انگار قرار بود مثل کلیشه‌های دراما یا کارتون های دیزنی، اولین برف سال همراه با شب سال نو باشه!..

" به اندازه کافی رقص میله رفتن و سواری گرفتن از غریبه‌ها باعث شده که وزن زیادی از دست بدی!.. نمیدونم میخوای همین وزن الانتم آب کنی؟.."

اولین مکالمه‌شون از دیشبی که جین چشمهاش رو باز کرده بود و پسرعموش رو مثل بلای الهی بالای سر دیده بود، این طور شروع شد..
سوکجین نگاه خمار و بی‌تفاوتی به مردی که سینی رو اینبار روی تخت و نزدیک تر بهش گذاشت، انداخت..

" به جای این حرکات.. بگو برای چی انداختیم اینجا؟.."

لحن محکم سوکجین درعین حال لرزش کمی داشت..
خودش هم میدونست جز لرزش صداش، دستهاش هم لرز خاصی گرفته بودن و از قصد جلوی نامجون اونها رو به پشتش، مشت شده پین کرده بود تا متوجهش نشه..
ولی همه‌ی این حالت‌ها از چشم نامجون دور نموند..
نامجونی که با خودش عهد بسته بود یه مدت تقریبا طولانی تمام حواسش رو به پسرعموی زیبا و فریبنده‌ش بده..

" دلایل زیادی داره.. مهم اینکه تو چی دوست داری بشنوی؟.."

جوابی که نامجون با سوال پرسیدن داد، باعث شد جین کلافه‌تر از قبل به موهای پریشونِ آتیشیش چنگ بزنه‌‌..
صبرش داشت سر میرسید..
لَنگِ مخدر توی رگهاش بود و از شدت درد استخون‌هاش و سستی‌ای که سراغش عضلاتش اومده بود داشت دیوونه میشد..

نمیدونست چرا اینجاست و دقیقا نامجون چی از جونش میخواد..
میتونست حدس بزنه با وضعیتی که اتاق داشت چه چیزی انتظارش رو میکشه ولی محض رضای خدا!
سوکجین چیز زیادی راجع به همچین روابطی نمیدونست و تمام سکس هایی که توی زندگیش داشت، قوانینی نداشتن و خیلی آزادانه بدون هیچ امر و نهی‌ای صورت گرفته بود!

" موندن من توی گنگ فایده‌ای نداره.. حتی اینجا اوردنم..چیزی که توی..توی ذهنته.. بذار برم.."

نامجون با چیزی که از زمزمه‌ی بی‌جون پسرعموش شنید، اخم‌هاش توی هم فرو رفت...
صورتش رو کج کرد و درحالی که منتظر یه تلنگر بود، زیر چشمی به پسرک خیره شد..

" یه بار دیگه تکرارش کن؟!.."

سوکجین متوجه بود در ادامه‌ی مکالمه‌شون، قرارِ داد و فریاد داشته باشن..
میتونست حاله‌های تاریک رو اطراف نامجون حس کنه ولی یه معتاد این حرفها براش ملاک نبودن..
الان تنها چیزی که توی ذهنِ غرق در درد و مشوشش جولان میداد، رسیدن به ذره از ماده بود تا بتونه حواسش رو جمع کنه و از درد رها بشه..
نمیدونست چطور نامجون رو درجریان قرار بده ولی میدونست اگه بهش مخدر نرسه، مطمئنا از درد هلاک میشه..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now