" اروم باش جیمین.. من و هواسا همه‌ی افرادمون رو دنبالش فرستادیم تا ردی ازش بزنن.."

کریس برای پسرخوانده‌ش توضیح میداد درحالی که خودشم مطمئن نبود از چه فاکی داره حرف میزنه!
به وضوح دیده بود کسایی که جین رو دزدیده بودن ابدا آدمای سطحی ای نبودن و به شدت مشکوک میزدن!
اینکه بکهو رو نکشته بودن و بنا به گفته‌ی مرد بادیگارد، که حالا توی بیمارستان بود و از درد گلوله‌ای که به پاش اصابت کرده بود مینالید، سر دسته‌شون قصد کشتنش رو نداشته..
این موصوع مشکوک بود و خود کریس هم به هواسا گزارشش رو داده بود..
باید تمام احتمالات رو بررسی میکردن..
هرچند زمان تنگ بود و ممکن بود دیر بشه..

جیمین که حالا به نظر آروم تر میومد، با دست کریس که دورش پیچیده شد ، از بالای شونه‌های پدرخوانده‌ش به زنی که چند قدم دور تر ایستاده بود خیره شد..
زنی که توی چندسال اخیر خیلی کم دیده بودتش و فقط به عنوان یه ناجیِ بزرگ ازش یاد میکرد..
به راستی که هواسا و کریس تنها افرادی بودن که بعد از مرگ مادرش تونستن پسرک رو به زندگی برگردونن..
پسرک مو صورتی‌ای که یتیم شده بود و میخواست با هواسایی که مامور قانون بود به زادگاهش برگرده و بلافاصله به یتیم‌خانه‌ای، توی بوسان انتقالش بدن..

ولی هواسا که وابستگی پسرک نوجوون به کریس وو رو دیده بود، قسم خورد تا نذاره چیزی این دو نفر رو از هم دور و رابطه‌ی محبت امیزشون رو کدر کنه..
پس برخلاف ماموریتش از طرف سازمان کره، کار های اداری و به سرپرستی گرفتنِ جیمین توسط کریس وو رو تایید و کمکشون کرد تا پسرک همینجا کنار کریس بمونه..

هواسا هم نگاهش به پسر مو صورتی بود..
همون طور که چهره‌ی سوکجین براش تداعی خاطرات گذشته و نوجوونیش رو میکرد، چهره‌ی جیمین هم براش تداعیِ روزهای غمگین و دل شکسته‌ش رو میداد..
دلی که رئیس وو شکسته بود و دلیلی که براش آورده بود.... هیچ‌وقت از ذهن زن پاک نمیشد..

از طرفی مردی که کریس بهش لقب ' کله برفی ' رو داده بود، زیر چشمی دوست پسر ریز اندامش رو میپائید و دروغ بود اگه میگفت توی همین چند روز دلتنگش نشده..
از وقتی بحثشون با رفتن جیمین به شانگهای و حبس کردن شوگا تو تتوشاپش بود، همدیگه رو ندیده بودن و هیچ کدومشون هم فعلا قصدی برای حرف زدن نداشتن..
به جز چشمهایی که همدیگه رو ملاقات کردن و جیمینی که برخلاف نگاه دلتنگش، چشم از پسر کله برفی گرفت و اشک‌های مزاحمش رو از روی گونه‌هاش پاک کرد..
اشکهایی که تا قبل از دیدن دوباره‌ی شوگا، برای دزدیده شدن دوستش می‌ریخت، دلیلشون حالا تغییر کرده بود و اونم تنها، دیدن دوباره‌ی چشمهای پشیمون و گرفته‌ی دوست پسرش بود....

______________

با صدای رمز در بلافاصله از روی تختی که نصف روز ، روش غلتیده بود بلند شد..
پاهای سست و دردناکش اجازه‌ی قدم برداشتن بهش نمیدادن..
چهره و قامت پسرعموش رو که وارد اتاق شد، تار و ناواضح می‌دید..
سردرد امونش رو بریده بود و حالت های روانی و تشویشی که به وجودش چنگ میزد، دست خودش نبود..

⭕ Silver Devil ⭕Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon