پیغام ییبو

Začít od začátku
                                    

به دلیل خلوت بودن خیابان ها بدون اتلاف وقت و برخوردن به ترافیک به باشگاه رسیدند.

استاد منتظر حضور شاگردانش بود که بعد از حضور و غیاب، به راه بیفتند.

چن همان طور به آرامی دور خودش می چرخید و قدم می زد گفت: حس خوبی دارم از این که کمربند زردمو گرفتم!

جان با لبخند سرش را تکان داد: اوهوم منم خوشحالم!

شاگردانی با کمربند های دیگر هم دیده می شدند که نشان می داد از ترم های بالاتر هستند.

بالاخره راس ساعت شش با اتوبوس به مقصد پارک سبز به راه افتادند.

تمام شاگردان از این که قرار بود با شاگردان اساتید دیگر ملاقات داشته باشند و کمی تفریح کنند به شدت هیجان زده بودند.

اما جان بر خلاف ظاهر طبیعی اش در درون بسیار آشفته بود.

از خودش میپرسید یعنی ییبو هم در اردو شرکت می کرد؟!

.
.

از آمدن پدر ییبو به پکن چندین روز گذشته بود ولی سولان اجازه ی هیچ گونه ملاقاتی را به ییبو نمی داد؛ نه تا وقتی که هنوز نقشه اش عملی نشده بود.

طوری که حتی ییبو اجازه ی شرکت در اردوی هفتگی را هم نداشت و سولان تمام این ها را مدیون خبرچینی های هومین بود!

دو ساعت از گذراندن وقتشان در اردو گذشته بود و تمام شاگردان و اساتید دیگر به آن ها ملحق شده بودند.

اما جان هیچ اثری از ییبو پیدا نکرده بود.

تنها دوستش هومین که کمربند آبی کنگ فو را داشت در آن جا حاضر بود و مدام منتظر فرصتی بود تا به جان برخورد کند و به اسم ییبو آن بیچاره را تحقیر کند.

خود امگای ما هم متوجه نگاه ها و لبخند های کثیف آلفا شده بود و همین موضوع خونش را به جوش آورده بود.

ییبو برایش کافی بود؛ بنابراین دیگر به کسی اجازه ی جلو آمدن نمی داد.

بعد از دو ساعت تمرین سخت، جهت استراحت و نوشیدن آب به سمت چادر هایشان رفتند.

برای هر شش شاگرد، یک چادر در نظر گرفته می شد که تنها جهت تعویض لباس و استراحت بود.

همان طور که در حال قدم زدن و نوشیدن بود ناگهان کسی با تنه به او اصابت کرد و او را نقش بر زمین کرد.

از جایش برخاست و نگاهی به کف دستان گل آلودش انداخت که متوجه شخصی در کنارش شد.

با ابروان در هم رفته به سمتش برگشت. با دیدن آن آلفای چندش آور خشمش چندین برابر شد.

کف دو دستانش را محکم به هم کوباند تا گل ها را بِزُداید.

با نگاه درنده اش چند قدم به هومین نزدیک شد و به چشمانش زل زد.

 OK (Completed)Kde žijí příběhy. Začni objevovat