" آروم تر ممکنه زمین بخوری بیبی.."
همین که صدای منفورترین و درعین حال محبوبترین ادم زندگیش به گوشش خورد، روی پلهی اخر پاهاش خشک شد!
سرش رو بالا اورد و با چشمهای ناباور به مردی که پایین پلهها ایستاده بود و با پوزخندی نگاهش میکرد، خیره شد!
باورش نمیشد!
اون اینجا چیکار میکرد؟!
" پد..پدر؟....."
ناخوداگاه از شدت عجز به پدرش پناه اورد و اسمش رو زمزمه کرد..
هر وقت احساس خطر میکرد اسم پدرش رو میاورد دقیقا از همون بچگی که مجبور بود توی تاریکیِ نیمه شبِ عمارت بزرگشون، به توالت زیر پلهها بره و میترسید و پدرش رو طلب میکرد..
حالا نگاه بغضدار و دلتنگش رو به مردی که با بدجنسیه تمام ازش چندین ماه استفاده کرده بود و بالاخره به کنار انداخته بودتش، داد..
چطور جرعت کرده بود برگرده و به دیدنش بیاد؟..
از این همه وقاحت حالش به هم میخورد....
حتی از الانی که قلبش بیجنبه میتپید..
" فقط من و تو اینجاییم عزیزم.. چرا خشکت زده؟.. بیا پایین بذار ببینمت.. تصور نمیکنی اگه بگم دلم برات چقدر تنگ شده مینگی.."
نفس رن توی سینهش خفه شد..
مینگی...
اسم اصلیش بود..
اسمی که مادربزرگِ کرهایش بخاطر اصالتی که داشت روی تک پسر خانوادهی چوی گذاشته بود..
اسمی که اون مرد صداش میزد و رن چقدر از اینکه با این اسم صدا زده میشه ذوق میکرد..
همون مرد بیرحم و بدجنسی که بدون هیچ توضیحی گفته بود میخواد از رابطه جدا بشه و تمام احساساتِ صادقانهی رنِ 19 ساله رو زیر پاش گذاشته بود...
همون مردی که همسن پدرش بود ولی رن انقدر وابستش شده بود که بی اهمیت به سختیهایی که توی همچین رابطهای میتونستن داشته باشن، اونو توی یکی از جلساتِ پدرش دیده بود و بهش دلباخته بود..
دلباخته بود به کسی که هدفش تنها استفاده از اولین هاش بود و خدا میدونه رن چقدر بعد رفتنش گریه و چقدر خود خوری کرده بود..
" من...منو با این..اسم..صدا نز..نزن..."
رن با لکنت ضعیفی زمزمه کرد درحالی که چشمهاش حالهای از اشک به خودشون دیده بودن و برای ریختن به التماس افتاده بودن..
" منظورت کدوم اسمه؟.. مینگی؟..عزیزم؟..بیبی؟..کدومشون؟.."
" پسر کوچولوی من، ددی اینجاست که بگه که چقدر پشیمونه.."
وقتی مرد بزرگتر چند قدم جلوتر اومد و چهرهش به طور مسخرهای پشیمون بود، رن هم ناخوداگاه چند قدم به عقب برداشت و پلههارو اینار بالا رفت...
نمیخواست باور کنه..
نمیخواست حالا که کمکم داشت با نبودش کنار میومد؛ دوباره ببینتش..
نمیخواست دوباره یاد خاطرات لعنتیشون بیوفته و ساعتها توی بارِ رئیس وو مست کنه و از تاپهای اونجا بخواد تا جایی که بدن ضعیفش یاریش میکنه بفاک بره..
نه نمیخواست..
حتی نمیخواست دیگه دربارهش با ریوجین حرف بزنه و درحالی که از دوری مرد روبهروش اشک میریزه، جین بهش بگه که ' رِن، هیچ چیز ارزش اشک ریختنهاتو نداره..'...
نه نمیخواست اینها دوباره تکرار بشه..
نه حالایی که بکهو بوسیده بودتش و با چشمهای شیطونش دنبالش میکرد..
نه حالایی که قلبش برخلاف بحثی که با بکهو داشت، براش نگران شده بود و میخواست سراغش بره..
نه...
ESTÁS LEYENDO
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
