_
" دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می___"
وقتی اپراتور بعد چندین بار زنگ زدن همین جملهی تکراری رو زمزمه کرد؛ پسرک موبایلش رو با حرص روی تختش انداخت..
گوشی صدمهای ندید چون روی سطح نرم و صافی فرود اومده بود ولی صاحب موبایل کلافه از جواب ندادنهای مخاطبش چنگی به موهای لختش زد..
یک روز کامل بود که هر چقدر با بکهو تماس میگرفت، جواب نمیداد تا اینکه امروز گوشیش خاموش شده بود!
میدونست به احتمال زیاد یه اتفاقی برای مرد بزرگتر افتاده..
از اونجایی که این شماره، شمارهی کاریِ بکهو بود و باید همیشه روی خط میبود چون بلافاصله از طرف افراد گروه کریس وو بهش تماس میگرفتن و احظارش میکردن..
ولی حالا هیچ خبری از بکهو نبود و این وسط رِن از نگرانی داشت دیوونه میشد..
برای بار آخر به خودش قول داد اگه بازم بکهو جواب نداد، به کلاب بره و سراغش رو بگیره..
هر چند میدونست وارد شدن به کلابِ رئیس وو براش گرون تموم میشه از اونجایی که کریس چندین بار بهش اخطار داده بود دور و اطراف افرادش پیداش نشه..
ولی مجبور بود..
سمت موبایلی که روی تخت انداخته بود شیرجه زد و دوباره شمارهی بادیگارد رو گرفت..
" دستگاه مشترک مورد___"
با شنیدن دوبارهی اپراتور، جیغی از حرص کشید و همین که میخواست گوشی رو اینبار سمت دیوار اتاقش پرتاپ کنه، در اتاق با چند تقه باز شد..
" ارباب جوان.. دوستتون توی سالن برای دیدن شما اومدن.."
خدمتکار زنِ میانسال که همیشه باهاش بود و فرمایشاتش رو انجام میداد، داخل اتاق شد و اعلام کرد..
رن که از پرتاپ گوشیش منصرف شده بود، اخم ظریفی کرد و دستش رو پایین اورد..
" دوستم؟.."
رن با تعجب پرسید و یادش نمیومد ادرس عمارتشون رو به همکلاسیهای دانشگاهیش داده باشه!
اونقدری هم آدم اجتماعی نبود که دوست صمیمی داشته باشه..
البته به جز سوکجین و بادیگاردش که حالا معلوم نبود چی به سر بکهو اومده بود!..
توی دلش بکهو رو لعنت کرد چون اون بادیگارد جذاب که هیکل بزرگ و ورزیدهش شباهت عجیبی به هرکول داشت، بهش قول داده بود اینبار به دیدن ریوجین میبرتش..
هرچند اخراج شده بود و بار آخری که رن اونو توی رینگ بوکس زخمی و زیلی دیده بود، بازم نتونسته بود طاقت بیاره و بدون اینکه فکر کنه مرد ازش بخاطر حرفهای بیشرمانهش معذرت خواهی نکرده، دلش تنگ شده بود..
حالا انگار به بکهو توهین شده بود که شمارهش رو هم عوض کرده بود تا رن مزاحمش نشه؟!..
یا شایدم واقعا براش اتفاق بدی افتاده بود؟!..
" الان میام.."
جواب خدمتکارش رو داد و بعد اینکه دست به سرش کرد، داخل کلوز روم رفت تا از بین انبوه لباسهای مارکدار و تشریفاتی که پدرش سفارش داده بود، برای روی تیشرت سفیدش یه سوییشرت مشکی رنگ انتخاب کنه..
بالاخره سوییشرتش رو پوشید و چتری های قهوهای روشنش رو روی پیشونیش پخش کرد..
کلاهشم روی سرش انداخت و تا زیر ابروهاش پایین کشید..
لزومی نداشت میکاپ کنه چون اصلا حوصلهش رو نداشت و از طرفی باید هر چه سریع تر سراغ بکهو رو میگرفت و میفهمید کجاست..
از اتاقش بیرون اومد و از پلههای مشکی رنگی که میلههای طلایی اطرافش رو محافظت میکردن، با سرعت پایین اومد..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
