شوگا شونه‌ی رئیسش رو چنگ زد و تکونی بهش داد تا به خودش بیاد..
سیگار نیم سوخته از بین انگشتهای کریس روی زمین و جلوی پاهاش افتاد..

" بگو چه بلایی سر سوکجین اومده!؟.."

اینبار پسر مو سفید طاقت نیاورد و بدون توجه به چهره‌ی ماتم زده‌ی رئیس وو، اونو متوجه خودش و حقیقت کرد..
بلافاصله بخاطر صدای بلندش بادیگاردی که پشت در اتاق بود، وارد شد..
بادیگارد سمت شوگا قدم برداشت تا یقه‌ی رئیس وو رو از بین مشتهای قوی پسر دربیاره..

وقتی دست بادیگارد یکی از مشت‌های شوگا رو لمس کرد، کریس بالاخره چشم‌های بیحالتش رو تکونی داد و از پشت شیشه‌ی شفاف عینکش به بادیگارد نگاه خشکی کرد..

" دستت رو بکش!.."

شوگا فکر کرد با اونه ولی وقتی متوجه‌ی نگاه رئیس وو به بادیگاردش شد، با شدت بیشتری به یقه‌ی پیراهن سرمه‌ای کریس چنگ زد..
بادیگارد از کریس، اطاعت کرد و چند قدم عقب تر ایستاد ولی در عین حال حواسش جمع بود تا شوگا دست از پا خطا نکنه..
خبری از بادیگارد سوکجین نبود..
طوری توسط کسایی که جین رو دزدیده بودن تیر خورده بود که باید بیمارستان می‌بود‌..
وقت بازخواست و دوباره اخراج کردن بکهو توسط کریس نبود چون حالا مرد بادیگارد بخاطر گلوله‌ای که بهش اصابت کرده بود، توی بیمارستان بستری بود‌‌..

" دزدیدنش.. سوکجین رو از بیمارستان دزدیدن..و من‌.. من هیچکاری ازم برنیومد!..حالا..حالا اون کجاست؟؟.. چه بلایی سرش میخوان بیارن؟؟.. توسط کیا دزدیده شده؟.."

کریس هیستریک شروع به گفتن حقیقت کرد و دستهای شوگا روی یقه‌ش از شدت بهت چیزایی که میشنید، شل شد!..
چی می‌شنید؟؟..
سوکجین رو دزدیده بودن؟؟...

"مگ..مگه بکهو اونجا نبود!؟؟.."

شوگا با ترسی که به جونش افتاده بود زمزمه کرد ولی مرد بزرگتر با تکون دادن سرش و تاییدش، بیشتر شوگا رو نگران کرد!

" اونجا بود!..ولی تیر خورده.. نتونست ازش محافطت کنه.. شو..شوگا.."

با جملاته بعدی، شوگا خودش رو از کریس جدا، و کمرش رو صاف کرد..
درحالی که چشمهاش روی نقطه‌ی نامعلومی زوم شده بود با قدم های سست عقب عقب رفت تا اینکه پشت پاش به کاناپه خورد و ثانیه‌ی بعد با ذهن قفل شده و بهت زده خودش رو روی کاناپه انداخت!
بکهو تیر خورده بود و سوکجین رو از اونجا دزدیده بودن!...
اونجا!؟؟..
کریس به بیمارستان اشاره کرده بود؟..

" برای چی بیمارستان؟؟.."

با گیجی پرسید و کریس با فشردن پلکهاش روی هم عمق فاجعه رو نشونش داد..

" اوردوز.. اون معتاد شده.."

دیگه نیازی نبود ادامه بده..
چون شوگا تا اخرش رو خونده بود!..
همین چند وقت پیش از جیمین شنیده بود که سوکجین رفتار های مشکوکی از خودش نشون میده!
فقط خدارو شکر میکرد که جیمین قبل اینکه چیزی بفهمه از شهر خارج شده بود و اینارو نمیدید..
هرچند توی قلبش وقتی فهمید که دوست پسرش با باریستای کلاب و دخترش به یه مسافرت کوتاهی رفته، میخواست بعد راه انداختن اخرین مشتریش تا خود صبح مست کنه و به کارهاش فکر کنه ولی با زنگ خوردن گوشیش و خبر گم شدن سوکجین، نتونست کاری از پیش ببره..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now