" بذار از اونجایی بگم که وارد کلاب محبوبت شدم..جایی که بهای فرار کردنت رو با هرزگی کردن میداد___"

" دهنت رو ببند!.."

سوکجین نتونست حرفهای تحقیر امیزش رو تحمل کنه..
این خاصیت سیلور دویل بود..
لقبی که مردم محله‌ی گولو بهش داده بودن...
خاصیتش بود که نتونه حرفهایی که باعث ناراحتی و یا تحقیرش میشن رو بپذیره‌..
نتونست تحمل کنه که پسرعموش این طور به چشمهاش زل زده و محکومش میکنه..
اونم وقتی نامجون از هیچی خبر نداشت و یا اگه هم خبر داشت و درک کرده بود که جین برای چی مجبور به فرار شده، هیچ وقت محکومش نمیکرد!

" تو هیچی نمی‌دونی پس دهنت رو ببند نامجون!.. تو ته‌ایل نیستی.. نانسی نیستی.. تو هیچکس نیستی پس حق نداری بخاطر فروختن بدنِ خودم به غریبه‌ها ، محکومم کنی.."

سوکجین با صدای بلندی اعلام کرد..
خیلی واضح گفت که نامجون جای پدر و مادرش نیست پس حق نداره بهش جواب پس بده..
این زندگی خودش بود نه هیچکس دیگه‌ای..
کافی بود، هرچقدر نامجون خودش رو برتر و پاک تر از هر موجود دیگه‌ای میدید!

" درسته من نه ته‌ایلم و نه نانسی..ولی بذار بهت بگم..من کسیم که تو توی عمارتش زندگی میکنی..من کسیم که تو و افرادم حالا جزو زیر دستهام حساب میشید.. من کسیم که تو از دستش فرار کردی و به گروهش پشت کردی..کسی که قوانینش رو دور زدی و لگد زدی به همه چیز و رفتی!.. من کسیم که تورو از اون بیماستان دُزدید سوکجین.. "

نامجون درحالی که با هر کلمه‌ی " من کسیم که.." ، با انگشت شستش به خودش اشاره میکرد، گفت..
با لحنی که توش میشد حرص رو پیدا کرد..
با لحنی که سوکجین فهمید برخلاف قبل، پسرعموش تغییر کرده..

برای چند ثانیه هر دو بدون اینکه چیزی بگن درحالی که به هم خیره بودن، سکوت کردن..
بدن درد و حالت تهوع باعث شده بود دستهای جین به لرزه دربیان..
مغزش یه ماده‌ی قوی رو کم داشت و خودش به خوبی میدونست اون ماده‌ی لعنتی میتونه این درد رو از بین ببره..
اخرین بار تا حدی یادش بود که دور میله با نهایت سرخوشی میرقصید و فوق العاده نعشه بود..
ولی بعدش رو...
نه!..
و نامجون از دزدیدن و بیمارستانی که سوکجین ایده ای راجع بهشون نداشت حرف میزد؟!..

" کدوم بیمارستان؟؟.. اینجا کجاست؟!..منو کجا اوردی؟!.."

سوکجین با درک اینکه حرفها و حالت های روانیه نامجون بوی دردسر میدادن، از روی تخت نیم خیز شد و روی زانوهاش ایستاد..
نگران بود!
این اتاق..
رنگ سرخ هالوژن ها..

" جایی که هیچکس جز منو تو ازش خبر نداره و هیچ‌وقت هم خبردار نمیشه.."

وقتی نامجون با پوزخند بدجنسی زمزمه کرد و پاش رو روی اون یکی پاش انداخت و تاکسیدوی مشکی رنگ رو توی تنش صاف کرد؛ سوکجین حس کرد اتاق دور سرش میچرخه!
چی میشنید؟!
نگو که میخواست اینجا زندانیش کنه؟!

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now