" چط..چطور___"

" هیششش..نشنیدی خوانندت چی گفت؟.. گفت هیچی ازم نپرس..."

صدای لرزون و تقریبا گیجِ سوکجین بلافاصله با جمله‌ی جدی نامجون خفه شد..
نامجون به لیریک اهنگی که تا چند دقیقه پیش توسط گرامافون پخش میشد اشاره کرد..
سوکجین تنها میخواست یکی از بزرگ ترین ابهاماتش رو بفهمه..
میخواست بدونه چطور نامجون پیداش کرده..

نامجون خودش رو به پسرکی که روی تخت حالا به حالت نشسته دراومده بود رسوند..

" اینجا فقط من می‌پرسم و تو مجبوری جواب بدی.."

درحالی که صندلی ای رو دنبال خودش میکشید گفت و لحظه‌ی بعد نامجون روی صندلی‌ای که دقیقا روبه‌روی سوکجین گذاشته بود، نشست..
اخم ظریفی روی پیشونی جین نشست..
پیشونی ای که با چتری‌های آتیشی رنگی پوشیده شده بود و حالت نگاهش هرچند متعجب و بهت زده بود، ولی همچنان اون اقتدار همیشگی رو داشت..
بالاخره پیداش کرده بود...
بالاخره نامجون برنده شده بود و حالا بعد این همه مدت ندیدنش و خبر نداشتن ازش، روبه‌روش نشسته بود..
پسر کوچیک تر احساس خفگی و آشفتگی میکرد..
این همه دویده بود تا آخرش دوباره به دست افرادشون بیوفته؟!..
یعنی این‌همه نقشه و پناه گرفتنش تو گولو، به بن‌بست رسیده بود؟!
چرا هیچ‌چیز سر جای خودش قرار نمیگرفت؟!..

" خیلی تغییر کردی.."

نامجون با لحن بی‌تفاوت و سردی زمزمه کرد..
نگاهش برای بار هزارم روی موهای آشفته و آتیشی سوکجین نشست..

" موهاتو همرنگ همزادت دراوردی.."

مرد بزرگ تر مستقیما به شیطانِ درون سوکجین اشاره کرد‌‌ و باعث شد قلب جین با ترس ،توی سینش کمی بلرزه..
نگاهش روی تتوی مار و گل‌سرخی که از بین حریر نازک و سفید رنگ روب معلوم میشد، چرخید..

" یه تتو با طرح مار زدی.. "

اینبار با پوزخند زمزمه کرد و چشمهای تیره رنگش جسم سفید و دلبرانه‌ای که زیر نور سرخ هالوژن‌ها تحریک کننده تر به نظر میرسید، اسکن کرد..
هدف بعدی نیپل پرسینگ زده‌ی پسرک بود..

" جایی رو پرسینگ زدی که باهاش میشه مشتریه بیشتری جلب کرد؟.."

نامجون با لحنی که سراسر تمسخر بود، پرسید و نفهمید جین دستش رو از شدت حرص مشت کرد..
نگران لجبازی و سرکشی های دلبری که روی تخت افتاده بود، نبود..
اینبار میدونست چطور رفتار کنه و چطور کاری کنه خود افرودیت به پاهاش بیوفته..
اینبار برخلاف دفعات قبل، نامجون با ذهن باز جلو اومده بود..

" دور میله میرقصی.. تا خود صبح زیر مردهای غریبه ناله میکنی__آه نه!!!.. بذار از اینجا شروع کنم پسرعمو.."

نامجون وسط حرفهاش انگار که چیز جذاب تری به یاد اورده باشه با لبخند بزرگ و درخشانی گفت..
همین لبخند بزرگش که تضاد بزرگی با سرد بودن نگاهش داشت، باعث شد سوکجین برخلاف دفعات قبل نتونه با نیش و کنایه، زهر بریزه..
این چهره‌ی نامجون براش تازگی داشت...
عوضش همون طوری که گذاشته بود بدن تقریبا برهنه‌ش که بین حریر های سفید رنگ برق میزد، جلوی دید پسرعموش قرار بگیره..
یعنی نامجون این رو بهش پوشونده بود؟!..
بعد سکسی که کم و بیش با رئیس وو داشت و خیلی محو به یاد میاورد چیزی به خاطرش نبود..

⭕ Silver Devil ⭕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora