نامجون درحالی که مقصدش فقط و فقط چشمهای گم شدهی جین بود، دستش رو سمت گرامافون برد و گذاشت خش خش کنه..
صدای کر کننده که حاصل دستکاریه نامجون روی گرامافون قدیمی بود، باعث شد جین دستهاش رو روی گوشهاش بذاره..
صورت زیباش که تا چند دقیقه پیش پر از تعجب و ناباوری بود، حالا بخاطر صدای بدی که گرامافون ایجاد میکرد توی هم رفته بود..
توی ذهنش یه چیز بلند جیغ میکشید..
دقیقا مثل صدای خشدار گرامافون و خوانندهی محبوبش جیغ میکشیدن : ' چه اتفاقی داره میوفته؟!.. اینجا چخبره؟!..'
ذهنش پر از سوال بود ولی دوست داشت فکر کنه اینم مثل همون توهمیِ که دفع قبل توی استیج دیده بودِ..
لبهاش از شدت بهت از هم فاصله گرفته بودن و توی تیلههای نقرهایش، رگههایی از ترس به چشم میخورد که حالا میخکوبِ پاهای برهنه و بیرون افتادهش از روب حریر و ابریشمی بود..
نکنه توهم نباشه؟!..
کاش واقعا رویا باشه و دوباره از این خواب بپره...
" کل روز رو مینوشم... درست مثل وقتی که هیچوقت بهم زنگ نزدی.. هیچی ازم نپرس..."
گرامافون عملا جیغ میکشید چون انگشت مرد بزرگتر جایی رو لمس میکرد تا منجر به تولید همچین صدای نَکَره و بدی میشد..
نامجون دستش رو برداشت و دوباره صدای اصلیِ موسیقی بلند شد..
اینبار صدای خوانندهی دیگه بود که همون حرفهای تکراری رو با صدای بلندتری که با لحن تحقیرانه و طلبکارانه، ترکیب شده بود، میخوند..
" گرامافون رو تنظیم میکنم.. یه اهنگ تاثیر گذار میذارم.. با یه گیلاس خالی و با ذهنی که داره اروم اروم ابری میشه.. بعد خالی شدن گیلاسم فقط میخوام عشق بازی کنم..."
نامجون از روی کاناپه بلند شد..
وقتش بود خودش رو کاملا حاضر و آماده به پسرعموش نشون بده..
وقتی دید که سوکجین با دیدنش بهت زده لبهاش رو که تازه به سرخی میزد، بی هدف باز و بسته میکنه و چشمهاش میلرزن، احساس قدرت کرد..
حس میکرد این دقیقا همون چهرهایه که میخواست از پسرعموی فراریش ببینه..
و حالا دقیقا روبه روش بود..
بی دفاع روی تخت افتاده بود و جسم کشیده و پوست برفی رنگش از زیر حریر های لباس خواب مشخصه..
" اروم خاطرات پاک میشن... هوشیاریم تار و اروم اروم محو میشه.. تا زمانی که کمکم اسمون ابی بشه مینوشم.. تا اون موقع یکی اروم در گوشم زمزمه میکنه ما دیگه نمیتونیم برگردیم..."
"ولی من نیاز به الکل بیشتری دارم.. الکل بیشتر.. الکل بیشتر... "
موسیقی به پایان خودش رسید...
و گرامافون بلافاصله قطع شد و توسط نامجون سیمش کشیده شد و روی زمین افتاد..
سوکجین همون طور که حس میکرد سردرد و بدن درد بیشتر بهش هجوم اورده، به پسرعموش خیره بود..
سوالات زیادی توی ذهنش بود..
مثل اینکه چرا اینجاست..
چطور پیداش کرده..
چطور به اینجا اوردتش..
اینجا اصلا کجاست..
ولی مغزش بخاطر کمبود ماده ای که بهش نیازمند بود، نمیتونست درست و حسابی موقعیت رو هندل کنه..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
