با تیر کشیدن ناگهانیِ شقیقه‌هاش، هیسی از درد کشید و صورتش توی هم رفت..
از همون لحظه‌ای که چشم باز کرده بود میتونست حس کنه بدن درد بدی به وجودش چنگ میندازه..
از همون لحظه‌ای که چشم‌های روشنش دور اتاقی که با هالوژن های سرخ رنگی تاریکیش رو میشکستن میچرخید..

این اتاق با همه‌ی بزرگی و تجملات سرخ و تیره رنگش براش ناشناخته بود..
ولی همون لحظه‌ای که گرامافون به طور ناگهانی قطع شد و موسیقی جدیدی رو شروع کرد، از ترس ناخوداگاه شونه‌هاش پریدن و دستش رو از روی پیشونیِ دردناکش جدا کرد!

موسیقی‌ای که اینبار ازش پخش میشد بینهایت برای سوکجین آشنا بود..
صدای خواننده‌ی محبوبش رو میشناخت..
صدایی که در عین ریتمیک بودنش، خَش خاص و سبک لایتی داشت..
به زبون انگلیسی که یکمی هم کره‌ای قاطیش بود..

یادش میومد..
اهنگی رو که چندین هزار بار از باند های اتاقش پخش میشد..
یادش میومد..
زمانی که دونه‌های بلوری برف روی ژاکت چرم مشکیش میریخت و موهای پرکلاغیش رو درخشان میکرد..اونم درحالی که زیر آسمون برفی میدوید و هدفونش همین موسیقی رو با صدای ضعیفی توی گوشش زمزمه میکرد..

" همه چیز تار شده... همه خاطراتم جلوی چشمهام محو شدن.. هیچکس نمیتونه درک کنه.. اینهارو روی سنگ قبرم مینویسم که شاید دوباره مثل قبل بشم.. "

خودش بود..
اهنگ faded از Loopy و Chanyeol..
سوکجین با تعجب به سمت گرامافون چرخید..
گرامافون طلایی رنگی که به نظر قدیمی میرسید..
حالا سر دردش به طور چشم گیری کاهش پیدا کرده بود..
گیج بودن یا شایدم توهمی بود که بعد نعشگی سراغش میومد‌..

سایه‌ای رو توی تاریکی تشخیص داد که کنار گرامافون روی کاناپه‌ی چرم قرمز رنگی لمیده بود..
چشم‌هاش بخاطر خواب طولانی ای که داشت هنوز کمی تار میدید و مغز خسته‌ از نعشگی‌های متعددش، اجازه نمیداد اون فرد رو تشخیص بده..

"همه قرص‌های جلوم رو امتحان میکنم... همشون رو میندازم بالا.. و از سئول..این شهر متوقف شده فرار میکنم.."

گرامافون میخوند..
و فقط چند ثانیه کافی بود تا سوکجین توی تاریکی و بین صدای خواننده تیله‌های مشکی رنگ و آشنایی رو ببینه..
فقط چند ثانیه کافی بود تا چشم‌های روشنش با ناباوری به جسمی که روی کاناپه نیم خیز شد و صاف نشست بیوفته!

" تو ذهن و روی بدنم پر از دردسره... توی ذهنم یه شیطان دارم.. که میدونه حق باهام نیست.. من برات خوب نیستم..من با مشکلاتم ازدواج کردم.. و تمام کاری که میکنم مست کردنه.."

صدای گرامافون بالا تر رفت..
همه چیز داشت محو میشد..
همه چیز توی سکوت خالی، گیر افتاده بود..
دقیقا همون چیزی که خواننده میخوند..
داشت فرو میریخت و محو میشد...

" من اون سَم رو خوردم..حتی ماه هم داره روبه سیاهی طلوع میکنه.. گفته بودم عشق نمیخوام..درسته؟..."

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now