ییبو هم با اشتها و میل زیاد آن را از بین انگشتان بلند و ظریف امگایش می قاپید!!!

لازم هست به این موضوع اشاره کنم که حتی با وجود به دست آوردن بخشش و اولین بوسه ی جان، باز هم مراقب بود که در روابط فیزیکی زیاده روی نکند که مبادا بخواهد دوباره جان را آزار بدهد.

در عین نزدیک بودن به جان، فاصله اش را رعایت می کرد تا به جان بفهماند حتی بعد از این بوسه ها و لمس ها او را تنها برای جسمش نمی خواهد بلکه به معنای واقعی به او علاقه مند است و می خواهند کنارش باشد.

همان طور که مشغول قدم زدن بودند و بازوی هایشان را در هم قلاب کرده بودند، ییبو رو به جان گفت: بابام ده روز دیگه از هنگ کنگ بر می گرده...یه هفته مرخصی داره...دلم میخواد تورو بهش معرفی کنم و کل روزایی که اینجاست با هم سه نفری بریم گردش وخوش بگذرونیم!!!

جان که با خوشحالی به چهره ی ییبو نگاه می کرد جواب داد: چه عالی!...آخه...

ییبو: آخه چی؟؟

جان: اون پدرته...شما باید با هم وقت بگذرونین.

ییبو متوجه منظور جان شد. گفت: نچ، بیخیال پسر! بابام هیچ مشکلی نداره تازه خیلی هم خوشش میاد شک ندارم!!!

جان با لبخند نگاه خجالت زده اش پایین انداخت و چیزی نگفت.

ییبو کمی سرش را پایین آورد و گفت: تو هم با ما میایی که نه؟؟

جان نگاهش را بالا آورد و بعد از کمی مکث، سری تکان داد: اوهوم، ممنون!

ییبو از شنیدن جواب مثبت جان، لبخند دندان نمای جذابش را به نمایش گذاشت و گفت: منم ممنونم جان!!!

جان با کمی تعلل پرسید: ییبو...چرا با بابات زندگی نمیکنی؟؟

چهره ی ییبو کمی گرفته شد، نگاهش را به جلو داد و در همان حال که به آرامی قدم می زدند گفت: من بچه بودم، تقریبا هشت سالم بود که بابا و مامانم از هم جدا شدن...من پیش مادرم موندم چون از داد و بیداد های بابام میترسیدم...واسه همین فکر می کردم بابام مقصره چون صداشو بالا می بره ولی بعدش فهمیدم نه، مقصر اصلی مادر خودم بوده...درسته بابام به خاطر شغلش کمی عصبیه ولی واقعا مهربونه...وقتی بزرگ تر شدم همه چی واسم روشن شد...اما خوب بابام به خاطر شغلی که داره سخته بخواد بار من رو هم روی دوشش تحمل کنه؛ با این که خودش بار ها بهم گفته برم پیشش...جدا از اون، مادرم هم اجازه نمیده.

جان نگاه گرفته اش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

ییبو کمی بعد به خودش آمد. حلقه ی بازویش را دور بازوی جان محکم تر کرد، لبخندی زد و گفت: ولی خوب به این معنا نیست که الان ناراحت باشم!!!

لبخند جان هم در جواب حرف ییبو عمیق تر شد.

ییبو سرش را جلو برد و بوسه ی کوتاهی روی لبان جان گذاشت که بعد از عقب رفتن ییبو، جان دوباره سرش را جلو برد و بوسه ی کوتاه دیگری را روی لبان آلفا گذاشت!

 OK (Completed)Where stories live. Discover now