«چشمهایش را بست و سائدش را زیر سرش گذاشت و کف زمین دراز کشید. رنگآمیزی این ساختمان انرژی زیادی ازش گرفته بود....»
با شنیدن آلارم موبایلش لپ تاپ و بست و بعد از گرفتن کولهش از خونه بیرون زد.
داستان تخیلی جدیدش پیچیده بنظر میرسید و مطمئن نبود که از پسش بر میاد یا نه.هنوز شخصیت «لویی» رو نساخته بود. و «هیون» هم کم رنگ بود. اکثر شخصیتهاشو از انسانهای اطرافش الهام میگرفت. ولی خیلی وقت بود که با فرد جدیدی آشنا نشده بود. و همینطور معتقد بود اطرافیانش لیاقت این شخصیتهای جدید و نداشتن!
وارد مترو شد و تلاش کرد بیشترین فاصله رو از جمعیت بهم فشرده بگیره. جایی برای نشستن وجود نداشت. به گوشهای تکیه داد و هندزفریشو بیرون آورد و خودشو مشغول آهنگ گوش کردن نشون داد. در واقع داشت به صدای مردم اطرافش گوش میداد.
موضوعات پراکندهای که نمیدونست چطور به ذهنشون میرسه. و چرا فکر میکنن برای بقیه اهمیت داره. البته بکهیون واقعاً اهمیت میداد. چند سال پیش به این نتیجه رسیده بود که میتونه از هر چیز کوچیکی الهام بگیره. و بحثهای داخل مترو هم شامل اون چیزهای کوچیک میشدن.ایستگاه بعد تعدادی از صندلیها خالی شدن. ولی نتونست بهشون برسه. چند نفر دیگه زودتر جنبیدن و روی صندلی نشستن. این بار گوشهی راحت تری رو برای ایستادن انتخاب کرد. هیچوقت به نشستن روی صندلیهای مترو فکر نمیکرد. اونقدرا هم خوششانس نبود.
تا ایستگاه بعدی منتظر موند و بعد از مترو پیاده شد. محل کارش همین نزدیکیها بود. کافهای که بیون بکهیون داخلش کار میکرد. و در گوشه ترین قسمت آشپزخونه ظرف میشست.
عینک گردشو روی بینیش تنظیم کرد و بی سر و صدا وارد شد.
هنوز هم اون کاغذ به در شیشهای کافه چسبیده بود.«به یک گیتاریست نیازمندیم»
بکهیون هم گاهی دلش میخواست گیتار بزنه. نه فقط گیتار! دلش میخواست یه ساز و امتحان کنه. اگر به خودش بود، صد در صد پیانو رو انتخاب میکرد. ولی نه وقتشو داشت و نه پولشو.کولهشو داخل کمد گذاشت. روبروی آیینه ایستاد و موهاشو مرتب کرد. دلش میخواست بقیه نظرشونو در مورد رنگ موی جدیدش بگن. میخواست بهش بگن قرمز بهش میاد. و نسبت به قبل جذاب تر شده. ولی مطمئن بود حتی یادشون نمیاد قبلاً موهای بکهیون چه رنگی بوده. شاید فقط بهش بگن «هی بیون! تغییر کردی»
لبخندی به انعکاس چهرهی بانمکش در آیینه زد و بعد از پوشیدن پیشبند از اتاق خارج شد. و به طرف آشپزخونه رفت.
هنوز صبح بود و کافه مشتریهای زیادی نداشت. کافه متال، جای مناسبی برای صرف صبحانه نبود. بعد از ظهر شلوغ ترین زمان برای این کافه بود. دانشآموزها تازه مدرسهشون تموم میشد و برای گوش دادن به آهنگهای زندهی متال با سرعت به این کافه میاومدن. و تا شب میموندن.
YOU ARE READING
𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝
Fanfiction🎸FICTION: INTROVERTED/درونگرا بیون بکهیون برای داستان جدیدش دنبال شخصیت متفاوتی میگرده. و چه کسی متفاوت تر از پارک چانیولی که روز بعد از استخدامش به عنوان خواننده، با دوست دختر رئیسش میخوابه؟ 🎸GENRE: روزمره، درام، اسمات 🎸COUPLE: چانبک 🎸AUTHOR...