" م..من.. من باهاش نخوابیدم.. من حتی..حتی بهش حسی ندارم.. "
جیمین هیستریک توضیح میداد و سرش رو به طرفین میچرخوند تا به شوگا بفهمونه اشتباه میکنه و این طور نیست..
حتی خوابش رو هم نمیدید قبول کردن این سفر این طور دوست پسرش رو آزرده خاطر کنه..
فکر میکرد دوباره مثل قدیم، وقتی با یه مرد دیگه به سفر میره یا زیاد از حد صمیمی میشه، شوگا با بیحسی بهش زل بزنه و در جواب اینکه جیمین بهش خبر داده که شب به خونه برنمیگرده و قرار داره بگه : ' لازم به اجازه گرفتن نیست.. '..
فکر میکرد مثل قدیم، وقتی با مرد دیگهای جز مشتریهاش جلوی شوگا شروع به لاس زدن بکنه، شوگا قرار بهش بگه : ' اگه دلت خواست میتونی بیاریش تریسام داشته باشیم..'..
" م..ما همیشه همین طور بودیم.. یادته شوگا؟.. هیچ..هیچ وقت بخاطرش تا این حد__"
" ولی اونا ماله زمانی نبودن که من بخاطرت هرکاری بکنم.. اونا ماله زمانی نبودن که قلبم جای عقلم تصمیم میگرفت!.."
با اعتراف غیرمستقیمی که پسر بزرگ تر کرد، بدن جیمین از شدت شوک کم آورد..
چی میشنید؟
حتی اعتراف کوچیکش، باعث شد سوکجینی که بخاطر سر و صدا از خواب بیدار شده بود و با وجود بیحال بودنش بخاطر جریان دیشب، پشت در اتاق گوش وایستاده ، با بهت به در بسته شدهی روبه روش خیره بشه!
" ول..ولی از اولش میدونستی وضعیت من چطوریه!.. میخوای بگی بهم علاقه مند شدی؟.. شوخی میکنی دیگه؟...."
لازم نبود شوگا به چشمهای معشوقش نگاهکنه..
چون از همین جا هم میتونست حدس بزنه چه شوکی بهش وارد کرده..
میتونست اخر این مکالمه رو حدس بزنه..
نباید چیزی از احساساتش به زبون میاورد..
اشتباه کرده بود..
یه اشتباه محض و نزدیک تر شدنش به بدتر شدن این رابطهی نفرین شده...
قطرات اشک از چشمهای ناباور جیمین طاقت نیاوردن و روی گونههای سفیدش رد های خیسی به جا گذاشتن..
اینجا بود پایان رابطهی چندین سالهای که تمام نوجوونیهاش صرفش شده بود؟..
رسیده بود زمانی که یکیشون کم اورده بود و اون یکی دیگهشون همچنان تو باتلاقی پر از کثافت و گند کاری؟..
" قول دا..داده بودم.. عاشقت نشم.. چون..چون میدونستم منی که..منی که لیاقت رابطهی سالمی رو باهات ندارم.. به تباهی میکشونمت.. حالا ببین.. جاهامون عوض شده و تو قولی که من داده بودم رو شکوندی..."
لحن گریون جیمین آتیشش میزد..
شوگا به یاد میاورد..
روزی که هر دو تصمیم گرفتن قرار بذارن..
روزی که تصمیم به داشتن جیمین توی زندگیش کرده بود چقدر دور به نظر میرسید..
وقتی از جیمین قول گرفت و مجبورش کرده بود هرگز عاشقش نشه..
وقتی پسرک مهربون و دلنازکش رو محکوم به این رابطهی لعنتی کرده بود چون هر دوشون انقدر توی مافیا و خلافکار بودن غرق شده بودن که زیباییهای باطنشون رو برای شروع یه رابطهی سالم، خشک شده و کثیف میدیدن...
" تو کسی بودی که نذاشتی حسی بینمون باشه.. پس..پس حالا ازم چی میخوای؟.. منو محکوم میکنی؟.. وقتی از اولش بنا روی همچین رابطهی کوفتهای بوده، ازم چه انتظار دیگهای داری؟.. "
جیمین ناگهان با صدای خشدار از گریه گفت و پسر مو سفید سرش رو پایین انداخته بود و حالا فاصله گرفته بودن..
جای موندن نبود..
جای ابراز علاقه نبود چون چیزی که از اولش به نادرستی پیش رفته بود و مسیرش رو کج طی کرده بود، نمیتونست درست پیش بره..
نه نمیتونست..
" قبول..قبول کردن این رابطه از اولشم اشتباه بود و حالا.. ادا..ادامه دادنش اشتباه تر....."
جیمین درحالی که اشکهاش رو از روی صورتش پاک میکرد زمزمه کرد و شوگا حسکرد ' ته خط ' دقیقا جاییه که ایستاده..
لبش رو گزید و برخلاف قلب بیطاقتش که کند میزد، سرش رو به معنای تایید بالا و پایین کرد..
باید قبولش میکرد..
این جیمینی که جلوش گریه میکرد، ساختهی دست خودش بود..
ساختهی حرفها و قولهایی که توی نوجوونی و پیش از رابطه ازش گرفته بود..
خودش مقصر بود و خودش کسی بود که قانونی رو که گذاشته بود رو شکونده بود..
جین همچنان پشت در بود و مکالمههاشون رو گوش میداد!
ناراحت کننده بود..
و برای دوستهاش که به این مرحله رسیده بودن متاسف بود..
" من دارم تاوان میدم.. تاوان قولی که تورو مجبور به پذیرشش کردم..درحالی که.."
پسر بزرگتر به اینجای حرفش که رسید، سرش رو بالا اورد و با نگاهی که توی اشک میلرزیدن ولی جرعت روان شدن نداشتن، به معشوق عزیزش خیره شد..
لبخند کوچیکی روی لبهاش نشست..
جیمین برای رابطهی داغونشون اشک میریخت؟..
" درحالی که خودم کسیم که دارم اون قول رو میشکنم، نه تو!... اگه این تاوان دادن نیست.. پس چیه؟!..."
این اخرین جملهی مکالمهشون بود چون لحظهی بعدش شوگا از اتاق و سپس از اپارتمان خارج شده بود و صدای کوبیده شدن در باعث شد جیمین با شدت بیشتری اشک بریزه..
البته قبلش جین چند دقیقه ای میشد به اتاق خودش رفته بود و حس میکرد بایدس به جیمین فرصت فکر و خلوت کردن میداد..
با دلداری دادن به جایی نمیرسیدن.....
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
سلام..
این پارتم زیاد بود و تصور کنید دو پارت بود..
میخوام ووتای این پارت به ۶۰ تا برسه..
نظرتون راجع به رئیس وو و احساساتش چیه؟.. :")
اینم بگم که پارتهای شنبه شوکه کنندهترین اتفاقهایی که توی کل داستان میوفته رو خواهیم داشت * لبخند شیطان
ابدا دلم نمیخواد اسپویلش کنم و میتونم بگم نمیشه حدس زد؟!..
به هرحال منتظرش باشید که شنبه تعداد صفحات میترکه انقدر که زیاد شد * درحال سرزنش کردن افکاری که به جزئیات خیلی اهمیت میده
VOUS LISEZ
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
⭕44⭕
Depuis le début
