" به من نگاه کن!!.. من چرا نباید بدونم میخوای با یه مرد غریبه به سفر بری؟؟.. چرا باید دیر تر از همه بفهمم؟؟.. ینی اگه کریس بهم خبرشو نمیداد، تو خیال گفتنش رو بهم نداشتی؟..."
وقتی شوگا چونهی دوست پسرش رو چنگ زد و بالا گرفت، چشمهای پسرک از روی انگشتهای مردونه و قرمز شده از سرماش گرفته و به چشمهاش خیره شد..
" او..اون غریبه نیست.. "
جیمین فقط تونست همین جملات رو روی زبونش بچرخونه..
جواب سوالهای بقیهش رو...
مطمئن نبود اگه جواب بده با چی قرار مواجه بشه..
پس سکوت بهترین راه حل___
ولی انگار بهترین راه حل نبود چون با فریاد بعدیِ شوگا، جیمین افکارش پاره شد..
" معلومه که غریبه نیست!.. چون حالا من برات غریبه شدم که دهنتو باز نمیکنی و نمیگی دردت چیه و چی میخوای..."
مرد بزرگتر انگار که امادهی پاره کردن گلوی اون مرد غریبه باشه، میغرید و اهمیت نمیداد جیمین واقعا ار این حالتش ترسیده باشه!..
جیمین درحالی که بغض کرده بود ولی بازم با حالت تخس توی چشمهاش، نگاه میکرد و میگفت که اون حرومزاده رو میشناسه و براش غریبه نیست..
شوگا قلب خودشم با فکر اینکه کمکم داره برای معشوقش تبدیل به ' غریبه ' میشه، گرفت..
چی شد که به اینجا رسیده بودن؟؟
" یونگی.."
جیمین سعی داشت با صدا زدنش با اسم اصلیش تا حدی ارومش کنه..
نمیخواست لرزش انگشتهای مردش رو روی چونهش حس کنه..
نمیخواست این تشویش باعث بشه رنگ نگاه مهربون و ارومش این طور طوفانی و خشمگین تغییر کنه..
شوگا اروم تر که نشد هیچ، بدتر ذهنش سناریوهای بیشرمانه و مزخرف تری میساخت..
" راستش رو بگو!.. با این طور صدا زدنم به خیال خودت فکر کن اروم میشم و نمیتونم ازت بپرسم چند بار زیرش رفتی که انقدر وقیحانه تصمیم گرفتی باهاش روی هم بریزی!.."
وسطای حرفهای بیاساس و پایهش بغض بدی به گلوش چنگ زد..
خشمگین بود..
ولی پشت غرشهای عصبی و دیوانهوارش، بغض پنهون شده بود..
بغضی که ترس رو از قلب بیقرارش به حلق و زبونش هُل میداد و زبونی که با چاشنیِ خشم، تهمت میزد..
" برات کافی نیستم؟.. ازم خسته شدی؟..محض رضای خدا جیمین من هر نفسی که توی این باتلاق و کثافت میکشم به امید وجود تو، توی زندگیمه.. چرا نمیخوای قبول کنی رابطهی ما هر چند از اولش پر از اشتباه بوده ولی یه رابطهس!؟.. من این طرف دارم نابود میشم درحالی که تو با اون لاشیه بیصفت میگردی؟..."
بغض نذاشت ادامه بده و صورتش رو که از غم و تاسف توی هم رفته بود تا اشکی از چشمهاش بیرون نچکه، به سمت مخالف کج کرد..
تاب نگاه بهت زدهی جیمین رو نداشت..
وقتی با این فاصلهی کم بهش خیره میشد و از دلِ احمق و زبون نفهمش حرف میزد، احساس پشیمونی و شرم میکرد..
چه فایدهای داشت، حرف زدن از دلی که جیمین درکش نمیکرد؟..
چه فایدهای داشت حرف زدن از احساساتی که جیمین بهشون فکرم نکرده بوده؟..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
