وارد اتاق رئیس وو شد و درو بست و با شیطونی قفلش کرد..
کریس پشت میزش نشسته بود و با چهرهی بیتفاوتی به پسرکش خیره بود..
پسرک مو صورتی لبخند بازیگوشانهای زد و سمت پدرخواندهش قدم برداشت..
رونهای شیری رنگ و تپلش رو روی میز گذاشت و جلوی کریس روی میزکارش نشست..
باسنش رو روی برگههایی که مربوط به بار مشروبات بودن گذاشت و کریس با حرص چشم غرهای بهش رفت و صندلیش رو ازش فاصله داد..
" با مایکل چی میگفتی؟؟.."
کریس با چشمهای ریز شده ازش پرسید..
جیمین تکخند ناباوری زد!
باورش نمیشد توی این سن داشت بازخواست میشد؟!
محض رضای خدا جیمین 25 سالش بود!
" متوجه نمیشم!.."
با ابروهای بالا رفته پرسید..
" چی در گوشِت پچپچ میکرد؟..من متوجه شدم چندین بار به خونش رفتی..این همه صمیمیت از کجا میاد جیمین؟؟..کار خطرناکی نمیکنی؟..هوم؟؟.."
کریس پرسید و جیمین چشم چرخوند..
زیادی تو نقش پدر بودن فرو رفته بود و این روی مخ جیمین بود..
این نبود که همیشه این طور باشه..
فقط بعضی اوقات نگرانی های بیش از حد کریس، کلافهش میکردن..
ولی همین طور که چشمهاش به سرامیکهای زیر پاهاشون میچرخید، ناگهان با دیدن چیزی که داخل سطل زبالهی اتاق رئیس وو افتاده بود، نیشخندی زد..
" نه.. دیگه داشتم واقعا ناامید میشدم!.. پس بگو چرا برخلاف روزهای دیگه سرحال تر به نظر میرسی!.."
جیمین همون طور که با چشمهاش به سطل زباله زل زده بود، زمزمه کرد و وقتی کریسم با اخمهای ظریف از کنجکاوی خم شد تا سطل رو نگاه کنه، نگاه شیطونی به ددیش کرد..
کریس متوجه شد جیمین به کاندوم پر و گره زدهای که مستقیم توی سطل زباله فرود اومده ، اشاره کرده بود..
" عه؟!.. نمیدونستم برای حال دادن به ددی کوچیکه باید از تو اجازه میگرفتم!.."
کریس هم با لحن شیطونی که مودشون رو تغییر داده بود زمزمه کرد و جیمین خندهای کرد و گردن براق از اکلیل بنفش رنگی که با روب سفید و حریرش به دلبریش اضافه میکرد، قوس کوچیکی به عقب داد..
اکلیل ها از گردن شیری رنگش تا قسمتی از ترقوههاش رو هم درخشان نشون میداد و چشمهای ریز و کشیدهش که پذیرای میکاپ ساده و براقی بود..
" بحث رو عوض نکن.. با مایکل چی میگفتید؟.."
جیمین فهمید که نمیتونه لجبازی کنه..پس با چشم غرهای جواب داد..:
" ازم دعوت کرد تا دو روز به شانگهای بریم..و منم قبول کردم.."
" تو قبول کردی با یه غریبه بری شانگهای؟؟..شوگا میدونه؟.."
کریس با تعجب پرسید!
متوجه شده بود شوگا یک روز کامل به دیدن جیمین نیومده!
نمیدونست بینشون چی شده که شوگا این طور خودش رو توی تتو شاپش خفه کرده بود!
و حالا هم مایکلی که به پسرخوندهش پیشنهاد مسافرت داده بود!
نمیفهمید!
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
