" خوبه..بد عادتش کردی..بازم میخواد ببینتت.."
مایکل جواب داد درحالی که به چشمهای جیمین که دیگه سرخ نبودن، نگاه میکرد..
جیمین چت نبود!..
چیزی بود که مرد بزرگتر به خودش گفت و حالا میتونست راحت تر باهاش حرف بزنه..
مایکل یه دختر تقریبا 4 ساله داشت ولی از همسرش جدا شده بود..
همسرش یه مردِ چینیه پولدار و به اصطلاحی یه لاشیه لعنتی بود که با هزاران قول، با مایکل ازدواج کرده بود..
توی همونسال های اول یه دختر بچه رو به سرپرستی گرفتن و تا چند ماه پیش با هم توی گولو زندگی میکردن..
ولی شانس باهاشون یار نبود!
همسر مایکل بهونهی تنوع طلبی و عیاشی میکرد تا اینکه از هم جدا شدن و مایکل دخترشون رو به صورت توافقی، از همسرش گرفت..
جیمین چندباری به خونهی مایکل رفته بود و دخترش رو دیده بود..
مایکل و جیمین دوستهای خوبی برای هم هستن..
البته تا قبل اینکه مایکل احساس کنه از جیمین خوشش میاد..
" میت..میتونم به یه مسافرت دو روزه دعوتت کنم؟.."
مایکل درحالی که به نظر استرس داشت، زمزمه کرد ولی صداش بین موسیقی گم شد و جیمین هم چیزی نفهمید...
وقتی نگاه سوالیِ جیمین رو دید متوجه شد که صداش بخاطر بلند بودن موسیقی، بهش نرسیده..
پس این بار بدون استرس سعی کرد خواستهش رو مطرح کنه..
" دارم برای یه مسافرت دو روزه به دیزنی لند* توی شانگهای دعوتت میکنم... میتونی باهامون بیای؟..جِسی هم میاد.."
جسی اسم دخترش بود..
البته دخترخواندهش..
جیمین به این فکر میکرد که شاید بد نباشه که به یه مسافرت کوتاه بره؟..
لبهاش رو جوید و مرطوبشون کرد..
باید به کریس و شوگا خبر میداد و برنامه ریزی میکرد..
دیزنی جای بدی هم نبود!..
دوست داشت چند روزی از میلهها و حرکات دنس و یا حتی بپر بپر کردن روی دیک غریبهها دور باشه..
" قبول میکنم!.."
جیمین اعلام کرد و مایکل بطری مشروب رو توی قفسههای پشتش گذاشت و با لبخند تاییدش کرد..
هنوز تاریخش رو مشخص نکرده بود ولی شمارهی جیمین رو داشت که باهاش هماهنگ کنه..
جیمین حدس میزد رفتن به دیزنی قولی بوده که مایکل به دختر کوچولوش داده..
و بخاطر همینم جیمین رو به اونجا دعوت کرده..
" بیا اتاقم کارت دارم!.."
رئیس وو که از بالای پلههای بخش ویآیپی درحال دید زدن جیمین و مایکل بود، از طریق شنود به جیمین گفت و بعدش به اتاقش برگشت..
جیمین از روی صندلی پایه بلندی که روبهروی کانتر بار بود، بلند شد..
برای مایکل دستی تکون داد و درحالی که قدمهای آهسته و شمردهای برمیداشت، قبل اینکه از قصد از بین مرهای مست رد بشه، سر شونهی روب حریر و سرمهای رنگش رو پایین تر کشید تا شونهها و ترقوههای لخت و سفیدش توی دید قرار بگیره..
دست خودش نبود..
به اینکار های بیپروا عادت کرده بود..
حتی خیلی وقتها جلوی کریس وو هم دلبری میکرد و اهمیت نمیداد اون جای پدرشه!
هرچند کریس ابدا تا حالا بهش دست نزده بود و همیشه جیمین رو به چشم پسرش میدید..
ولی این جیمین بود که زیاد از حد خوب آموزش دیده بود و دلبریهاش محدود نبود...
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
