پانسمانِ زخمش رو برداشت و توی سطل انداخت..
دیگه خونی به پانسمان پس نداده بود..پس وضعیتش خوب بود..
ناگهانی شیر آب سرد رو باز کرد و گذاشت روی موهای آتیشیش و جسمی که با تی شرت و شلوارک خونگی پوشیده شده بود، بریزه..
نفس عمیقی بخاطر سرد بودن آب کشید..
چشمهاش رو بست و روی دیوار سر خورد و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد..
به احتمال زیاد جیمین توی سرویسی که توی اتاق خودش بود، مشغول حمام کردن بود و جین نمیخواست به این فکر کنه که چرا برخلاف روز های گذشته شوگا همراهش نیومده..
هرچند اگه الان اینجا بود، صدای نالههاشون تا اتاق سوکجین میرسید!
بهتر که نبود!
از نالهها و هر چی که مربوط به سکس میشد چندشش میشد..
انقدر این چند وقته زیر مردهای غریبه نالیده و خسته شده بود که نمیخواست تا عمر داره این لذت رو حس کنه!
اینکه یه زمانی عاشق سکس با مردها بود و با جونگهان و چندین نفر دیگه توی عمارتشون اونو تجربه میکرد و دیوونهش بود، ولی حالا حالش به هم میخورد!
البته تا قبل اینکه فرمول رئیس وو رو تجربه کنه!
اون ماده عجیب از نظر جنسی تحریکش میکرد و دست خودش نبود..
دلش برای هواسا تنگ شده بود..
برای پدرش..
برای عمارتی که از وقتی به دنیا اومده بود، شاهد قدیمی تر شدنش بود..
برای بحثهای مزخرفی که بین خودش و نامجون بود..
دلش برای وقتهایی که مثل یه شیطان واقعی با لمس های بی پرواش سعی در اغفال پسرعموش داشت، تنگ شده بود..
نفس عمیقی کشید و بلند شد تا لباسهای خیسش رو دربیاره و سریع دوش بگیره..
وقت نبش قبر خاطرات گذشته نبود..
باید سعی میکرد هر چه سریع تر از این محله و بار بزنه بیرون و کار خودش رو به صورت رسمی شروع کنه ولی برای تاسیس یه گنگ کوچیک نیاز به کلی هزینه و تشکیلات داشت..
فعلا باید برای رسیدن بهش با هزاران نفر سگ دو میزد..
وقتی از حموم بیرون اومد، روبهروی آینهی میزآرایشی ایستاد تا از اسکراب و مواد بهداشتی که کریس واسش سفارش داده بود استفاده کنه..
مایع سبز رنگ اسکراب رو روی پوست صورتش مالید و میتونست زیر انگشتهاش حالت شن مانند موادش رو حس کنه..
بوی خوبی میداد و باعث ارامشش میشد..
بعد چند دقیقه صورتش رو شست..
حولهی حمومش رو از روی بدنش زمین انداخت تا تمام نقاط بدنش رو با روغن بدن، مالش بده..
درد پاش خیلی کم شده بود و دیگه نیازی به پانسمان نداشت..
میخواست امشب شروع به رقصیدن بکنه..
حس میکرد میتونه و جسمش نسبت به قبل حس و حالش بهتر شده بود..
همهی این سرخوشی رو مدیونِ مادهای بود که همین امروز صبح ازش مصرف کرده بود..
اتاقش بی نهایت شلوغ بود..
باید بعدش به کریس میگفت تا یکی رو بفرسته اینجا رو سر و سامون بده..
صدای جیمین رو نمیشنید و حدس میزد جایی رفته باشه؟
ناگهان به یاد رن، اون پسر پر دردسر افتاد..
از وقتی شنیده بود که کریس سپرده بوده تا حسابی کتکش بزنن، دیگه خبری ازش نداشت..
هر چند.. واقعا کریس اتقدر کله خر بود که جرعت کنه به افرادش بسپاره تا پسر چوی رو حسابی مشت و لگد کنن؟
پدر رن تاجر پرنفوذی بود..
ولی با این اختلاف که لا به لای تجارتش قوانین رو هم دور میزد..
اسلحههایی که گنگ چینی ازشون استفاده میکردن، همه از قاچاق های پدر رن بود!
کسی که با گنگ کوچیکه کریس وو دشمن حساب میشد و کریس وقتی پسر بیگناه چوی رو توی کلابش میدید خونش به جوش میومد..
از اونجایی که رن انقدری بچه بود که از این چیزا زیاد سر درنیاره، فکر نمیکرد که واقعا کریس وو با پدرش چه پدر کشتگی داره!
بخاطر همینم با بیپروایی دور افراد کریس میچرخید بدون اینکه بدونه اینها از دم با تشکیلاته پدرش مخالفن!
هر چند میدونست کریس از پدرش و خاندان چوی نفرت داره ولی نمیدونست دلیلش چیه!..
هودی گشاد و شلوار بگ رو پوشید و موهاش رو که دیگه خشک شده بودن، بعد شونه کردن روی سر و پیونیش پخش کرد..
لنز تیره رنگ رو روی مردمکهای نقرهفامش گذاشت و یه جایی تو ذهنش یادداشت کرد که وقتی از قفس ازاد شد، اولین کاری که میکنه اینکه لنز هارو اتیش بزنه!
گوشوارههای آویز و نگین دارش رو وارد گوشهاش کرد..
بالم حرارتی روی لبهاش کشید تا با رقصش که بدنش رو گرم میکردن؛ لبهاش رو سرخ کنه..
ناخوداگاه نگاهش به انگشت اشارهش افتاد که جای انگشتر یاقوتش خالی بود..
دلش برای یاقوت سرخش تنگ شده بود..
باید امشب از کریس پسش میگرفت..
از خونه خارج شد و قبلش متوجه شد که جیمین واقعا زودتر خونه رو ترک کرده بود و به سوکجین هم چیزی راجع بهش نگفته بود....
اون که همین نیم ساعت پیش از بار و شیفتش برگشته بود!؟
__________________
" دلم یه حواس پرتی میخواد دنیل!.."
نامجون غر زد و بیحوصله به عسلیه مقابلش لگد زد!
برخلاف چیزی که افراد کریس فکر میکردن، نامجون توی گولو، داخل یه سوئیت کوچیک خودش رو مخفی کرده بود تا بفهمه اون انگشتر از کجا اومده!
البته یکی از افرادش رو با کشتی و بار مهمش به کره فرستاده بود و خیالش راحت بود..
چون پدرش منتظر بود و کارای لازم رو به جاش انجام میداد..
" خب..من یه چیزایی از افرادمون شنیدم.."
دنیل درحالی که لپتابش رو میبست و خودش رو از چک کردن کارهاش خلاص میکرد، گفت..
نگاهه منتظر دوستش باعث شد بازم ادامه بده :
" میگن توی این محله یه رقاص و یا همون هرزهی خوبی هستش که همه شیفتش هستن..نظرت چیه بریم و امتحانش کنیم؟؟.."
نامجون چشمهاش رو چرخوند و کوسن مبل رو سمت دوستش پرت کرد..
دنیل با خنده کوسن رو روی هوا قاپید..
" الان وقته این کاراس؟.."
" پس کی وقته اینکاراس؟..مثله کشیشا چندین ماهه از سکس کوفتیت گذشته!..خسته نشدی؟..بیا بریم ببینیم چخبره!.."
دنیل بلند شد و دستش رو گرفت و نامجونم بلند کرد..
اونو سمت اتاق هل داد تا لباسهاشون رو عوض کنن و یه چرخی به کلابی که دنیل از بقیه تعریفش رو شنیده بود بزنن..
" محض رضای خدا دنی!.. تو یه نامزد کوفتی داری!.."
نامجون غرغر کرد و با نگاه متاسفی به دوست عیاشش خیره شد..
" ولی اون دیک مردای عربِ دُبی رو به ماله من ترجیح داد!.."
دنیل با خنده گفت و به مسافرتی که با نامزد مونثش داشت و از ویلای نامجون توی دبی استفاده کرده بودن اشاره کرد..
نامجون پوکر بهش خیره شد و به این فکر میکرد که چطور همچین خیانت هایی میتونه وجود داشته باشه و انقدر مردم وقیح باشن!؟..
" اون بار کجاست؟؟.."
نامجون پرسید ولی جوابی که دنیل داد باعث شد بخواد از شدت احمق بودنه دوستش سرش رو به دیوار بکوبه!!
اون کلاب براشون دردسر خالص بود چون ربطش به وو خیلی زیاد بود!..
" کلاب دریم بویز!!!.."
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
پارت 43 کمی بعد اپ خواهد شد😈😈 یوهاهاها
ووت و کامنتم بدید بیزحمت😂
لطفا به پارت ها هم دقت کنید جلو نزنید چون همیشه داخل خوده فیک پر اسپویله💜 با تشکر
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
