" بخاطر..همین اینجا ثبت نام کردی؟.. بخا..بخاطر همین اومدی جایی که.. جایی که مجبوری با مرگ و زندگیت بازی کنی؟... بکهو من اینبار نجاتت دادم.. اگه اونا من و پدرم رو نمیشناختن میذاشتن انقدر مشت بخوری تا زیر دستشون_____"
بکهو که از پسرک کلافه شده بود با مشتهای گره خورده سعی کرد از روی تخت نیم خیز بشه و در همین حال با دردی که میکشید فریاد زد :
" الان داری از خاندان مادر خرابت حرف میزنی و میخوای مثلا لطفت رو به رخم بکشی؟.. میخوای بازم بزرگ بودن و نفوذتون رو به رخم بکشی و بگی من هیچی نیستم و تو منو نجات دادی؟.. دیگه چی پسر اقای چوی؟؟.. دیگه چی میخوای بگی؟!.. اینکه نذاشتی زیر مشت های یه حرومزاده بمیرم احساس بزرگی و قهرمانی میکنی؟.. بچه اگه همین الان بلند بشم حتی نمیتونی از دهنت محافظت کنی تا بفاکش ندم!.. "
رن از شدت عصبانیت و فحاشی های بیشرمانهی مرد بغضش شکست و با صدایی که تو گلوش خفه میکرد هق هق کرد..
این طور نبود!..
رن فقط میخواست بگه این کار براش خیلی خطرناکه و امروز خطر از بیخ گوشش رد شده وگرنه منظوری نداشت..
اگه بکهو اجازه میداد حرفش تموم بشه بهش میگفت دیدنش توی رینگ باعث شده نگران بشه و الانم میخواد تمام تلاشش رو بکنه تا از این جهنم بکشونتش بیرون..
همین!
" تو چه میدونی پسر چوی؟.. هان؟.. چی میدونی از منی که پدر نداره و مادر و خواهرش توی خرابههایی که چندین مایل از گولو دور ترِ تلاش میکنه تا زنده بمونن؟؟.. چی میدونی وقتی به قول ریوجین تمام زندگیت قاشق طلا تو دهنت بوده و نمیدونی امثالی مثل ما حتی مطمئن نیستن فردا زندن یا مرده!.. پس منم مثل ریوجین ازت میخوام دستتو از شلوارمون بیرون بکشی، قبل اینکه واقعا مطمئن بشم برای داشتن چندتا دیک توی حفرته که دنبالمون راه میوفتی و دردسر درست میکنی!.."
رن تحمل حرفهای مرد عصبانیِ روبهروش رو نداشت..
تحمل نسبت های وحیقانهش رو نداشت..
اینکه بکهو هم مثل ریوجین ازش میخواست دیگه هرگز بهشون نزدیک نشه..
از اینکه بکهو به دست تنگ بودنش اشاره کرده بود و بخاطر اخراج شدنش باید همچین جای کثیفی روی مرگش شرط میبست تا درامدی داشته باشه تا مادر و خواهری که چشم انتظارش بودن رو زنده نگه داره...
سینهی بکهو از شدت نفس های عصبیش بالا و پایین میشد و دردی که بخاطر فریاد هاش و نیم خیز شدنش توی تمام بدنش میپیچید، شاهد اشک های بلوری و نگاه مظلومی که روبه روش بود شد..
فقط لحظهای که چشمهای قرمز شده از خشم و دردش تصمیم به تغییر به رنگ اروم تری گرفت، رن با سرعت درحالی که همچنان هق هق میکرد، پشت دستش رو روی دهنش گذاشته بود از اتاق به بیرون دوید..
حتی اجازه نداد رنگ نگاه مرد بزرگ تر با دیدن اشکها و لبهای لرزونش که از ترس و بهت همونجا خشکش زده بود، تغییر کنه و زودتر اونجا رو ترک کرده بود..
ESTÁS LEYENDO
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
