* نیستی خودتو ببینی...*

دوباره زمزمه‌ی شیطان توی سرش اکو شد..
اینبار لبخندی روی لبهاش به وجود اومد و دست شیطانش رو گرفت..
میخواست دیوونگی کنه و تمام عقلش رو بپرونه..
این تازه اول ماجراش با شیطانی بود که جزئی از توهماتش توی عالم نشعه‌گیش می‌دید، بود.....

_____________________

صدای تشویق ها و فریاهای زنونه و مردونه‌ای باعث میشد صدا به صدا نرسه..
چشمهای مشتاق و دستهایی که به منظور انرژی دادن، بالا و پایین میشدن..
استدیوی زیر زمینی که دور تا دورش ادم‌های نیمه مست و سرخوشی فریاد میکشیدن و موسیقیه راک و خشنی که از باند‌های بزرگِ گوشه‌ی سالن به گوش میرسید...

پسرک همون طور که به کاناپه‌ی جایگاهِ وی آی پیِ باشگاه بزرگِ زیرزمینی لمیده بود، دسته‌ی اسکناس که لول شده بودن تا راحت تر توی جیب وارد و خارج بشن، از کت کبریتی‌ و اسپورتش بیرون کشید..

" پسرِ چوی.. میخوای روی این جدیده شرط ببندی؟.. تو حتی اسمشم نمیدونی چطور روی همچین ادم تازه کاری ریسک میکنی؟.."

رِن موهای لخت و قهوه‌ای روشنش رو از جلوی چشمهاش کنار زد و نگاه بیحوصله ای به پیرمرد روبه‌روش کرد..
مهم نبود..
اینکه روی ادم تازه واردی که حتی اسمش رو هم نمیدونه شرطِ به این بزرگی بسته..
اینکه اسکناس هاش ممکن بود حروم لاشخورایی بشه که هر اخر هفته میدیدشون..
مهم نبود چون رن خسته تر از این بود که درباره‌ی بوکسری که روش شرط بسته تحقیق کنه..
فقط اینو میدونست که دلش سرگرمی میخواد..
حالا که دیگه نمیتونست از بار محبوبش یعنی کلاب کریس وو استفاده کنه و ریوجینِ عزیزش رو ببینه و باهاش حرف بزنه، مجبور شده بود خودش رو با حرفه‌ی دیگه‌ای مثل بوکس سرگرم کنه..

" مهم نیست.. "

رن جواب داد و چشمهایی که برخلاف وقتیایی که ریوجین رو میدید برق میزد، از پیرمرد گرفت..
از ریوجین خبر نداشت..
نمیدونست حالش بهتر شده یا چیزی اذیتش میکنه یا نه..
کریس وو به بادیگاردهاش تاکید کرده بود که اگه رن توی کلابش افتابی شد، بگیرنش و خدا میدونست اینبار بکهو برخلاف قبل که بلایی سرش نیاورد، اینبار حتما جفت پاهاش رو میشکوند...

شبی که ریوجین تیر خورده بود و صبحش بکهو اونو به عمارتشون رسونده بود رو یادش میومد..
پدرش مثل همیشه بخاطر تجارت و سفر های کاریش کشور رو به مقصد برلین ترک کرده بود و خبری ازش نبود‌..
پس میتونست بگه اینبار هم فرارش از عمارت بدون بادیگاردهاش، بخیر گذشته بود‌..
ولی حالا که اینجا بود دیگه ریسک نکرده بود و همراهش دوتا بادیگارد اومده بود..
وقتی حرف از بادیگارد میشد، ناخواداگاه یاد بکهو میوفتاد..

ذهنش مشغول بود و فریادهایی که با ورود شخص جدید به رینگ بود رو نشنید..
ناخوداگاهش پر بود از افکار بیهوده و نگران کننده..
قلبش بازم بیقراری میکرد و ذهنش مشغول بود..
توی عمارت پدرش نمیتونست احساس ارامش کنه چون همیشه تنها بود و حتی مادرش هم پی خوشگذرونیه خودش بود..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now