پودر سفید رنگ رو روی سطحِ شیشهایِ میز توالش ریخت..
با چشمهای وحشی و نقرهفامش که حالا هیچ لنزی روشون وجود نداشت، اطرافش رو دید میزد تا بتونه کارتی چیزی پیدا کنه تا پودر رو یکجا جمع کنه..
با دیدنِ اسکناسی که از جیب شلوارش بیرون اومده بود، سریع شلوارش رو چنگ زد..
با دستهای لرزون سعی کرد پودر سفید رو روی سطح شیشهای جمع کنه و یه راه باریکی از پورد رو به جا بذاره..
وقتی مشغول رول کردن اسکناس بود، نالهی کلافه و دردمندی از بین لبهای سفید شدهش بیرون اومد..
رول رو با دو انگشتش هدایت کرد و سرش رو خم کرد..
یک سر اسکناس رول شده رو داخل بینیش گذاشت و با یه حرکت تمام لاینِ سفید رنگ از پودر رو با دم عمیقی بالا کشید..
مژک های بینیش به شدت سوخت و ته حلقش احساس خارش میکرد..
تلخ بود...
مثل زهرمار تلخ ولی اثرش مثل دریایی از عسل مدهوش کننده و شیرین..
با بیحالی خودش رو روی تختش انداخت..
بدنش بینهایت گز گز میکرد و کوفته بود..
نفس عمیقی کشید و رول اسکناس از بین انگشتهای باریک و بلندش سر خورد و روی پارکت افتاد..
حس میکرد نفسهای بریده بریدهش حالا با اثر اون ماده، دارن رنگ آرامش میبینن..
چشمهاش رو روی هم گذاشت و بدنش رو شل کرد..
داشت وارد اون خلسهی لذت بخش و آشنایی که چند بار درگیرش شده بود، میشد..
چندتا نفس عمیق کشید و حالا با گذشت تنها یک دقیقه، درد پاش کمتر و کمتر میشد..
سنگینیه وزنش رو روی تشک تخت حس نمیکرد..
دیگه هیچ افکاری ذهنش رو مشغول نکرده بود..
تنها چیزی که وجود داشت، ابرهای سفید و نرمی بودن که پشت پلکهاش نقش بسته بودن..
و بیحسیه لذت بخشی که انگار توی هوا معلقش کرده بود..
" بیا...بیا.."
زیرلب بی هدف کسی رو زمزمه میکرد..
محرک روی اعصابش اثر کرده بود و تقریبا نمیدونست اطرافش چه خبره..
فقط دوست داشت چهرهی جدیدی ببینه یا چیز جدیدی حس کنه..
خودش هم دقیقا نمیدونست ذهن و یا جسمش توی این وضعیت چی رو طلب میکنه..
* روز به روز بیشتر شبیهِ اونی میشی که میخواستم...*
صدای لطیفی رو شنید..
صدای اروم و آرامش بخشی که دلش میخواست بیشتر بشنوه..
چشمهای نقرهای رنگش رو باز کرد و آهسته سرش رو چرخوند..
با دیدن سایهای که روی دیوار افتاده بود، خندهی بیحالی کرد..
چشمهاش خمار بود و جسمش نشعه شده بود..
نیاز به یه موسقیه سرسام آور داشت..
یه چیزی که باند های اتاقش رو به لرزه دربیاره و همسایه هارو بخاطر صدای ناهنجارش عذاب بده..
ولی دیدن اون سایهای که تکون های آرومی میخورد و انگار نزدیکش میشد، چشمهای خمارش رو باز تر کرد..
" بریم..بریم.."
زمزمهی نامفهومی کرد ولی شیطانی که اون گوشه تماشاش میکرد کاملا متوجهی خواستهی معشوقش شد..
اینکه سوکجین اون سایه رو توهم زده بود و یا اثر اون ماده بود، مهم بود؟..
نه!..
مهم این بود که میخواست دستش رو بگیره و با خودش ببرتش اون بالا بالا ها...
جایی که بشه لذت بیشتری رو حس کنه و نشعه تر از همیشه به زمین پرتاپش کنه..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
