آلفای دوم

Beginne am Anfang
                                    

هوک نفس عمیقی کشید اما باز هم حاضر نبود چیزی به زبان بیاورد.

سولان: پسر بیچاره حتی جرات نداشت درست و حسابی باهات حرف بزنه...این طفل معصوم رو این قدر نترسون...حداقل توی مهمونی فردا شب باهاش بهتر باش یاحداقل اسمشو صدا بزن!..پسرا عاشق اینن که پدرشون اسمشونو صدا بزنه!

هوک یا صدای شاکی و پایینی لب زد: دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم.

سولان شانه ای بالا انداخت: خود دانی جناب شیائو!

حتی ییبو هم خبر مهمانی فردا شب را شنیده بود.

از خودش پرسیده بود که یعنی جان هم آن جا حضور پیدا خواهد کرد؟!

امیدوار بود این بار مانند مراسم عروسی، جان هم برای مهمانی فردا شب حضور داشته باشد.

______

گوشی اش زنگ خورد.

با دیدن نام مخاطب، چشماش برق زد. نیشخندی روی لبانش شکل گرفت. جواب داد.

_ چه خبر؟؟

+ رئیس خبرای جالبی دارم...باید زودتر خبر میدادم اما کمی درگیر بودم.

_ بگو چه خبر هایی داری؟

+برنامه ی جدیدی رو شروع کرده!

ابرویی بالا داد و با لحنی متعجب گفت: اوه! برنامه ی جدید؟!..مگه اون بچه هم بلده برنامه بریزه؟!

+ تنها نیست که...کمکش میکنن!

_ کی کمکش می‌کنه؟؟

+ لی دونگ ووک!!!

شخص پشت خط، تمام وقایعی که این مدت فهمیده بود را برای رئیسش شرح داد و رئیس با شنیدن هر جمله ی آن، نیشخندش پررنگ تر و چشمانش درخشان تر میشد.

_ واقعا عالی بود!

+ ممنونم رئیس.

_ دستمزدت هم الان واریز میشه.

این را گفت و گوشی را قطع کرد. با اشتیاق زمزمه کرد: همه چی داره جالب میشه!!!

_____

روز بعد، پس از اتمام برنامه، به اجبار و اکراه خودش را برای مهمانی آماده کرد.

از خانه بیرون زد.

راننده درب ماشین را برایش باز کرد: بفرمایید ارباب جوان!

جان زیر لب بدون آن که نگاهش را بالا بیاورد «ممنون» گفت و سوار ماشین شد.

بعد از دقایقی در راه بودن، به یک سالن مجلل رسیدند که ظاهرا برای شام آن جا را تدارک دیده بودند.

باز هم با فکر کردن به این موارد، قلبش به درد آمد.

وارد سالن شد و با چشمش به اطراف نگاه کرد.

قصد کرد دوباره در گوشه ای ساکت بنشیند که صدایی از پشت سرش او را مورد خطاب قرار داد: جان!

 OK (Completed)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt