" دوستت تیر خورد!..بخاطر این سنگ کوچولو این شکلی اب دماغ و چشمهات راه افتاده؟.."
با صدای عمیقی که شنید، بدون اینکه سرش رو بالا بیاره تکون ارومی به بدنش داد..
ولی همین تکون کوچیک باعث شد کمر آسیب دیدهش تیر بدی بکشه و دوباره نالهش رو در بیاره...
بکهو با شنیدن آه و نالههای پسرک که به نظر اغراق آمیز میومد، با پوزخندی زانوهاش رو خم کرد و جلوی رن چمباتمه زد..
" خوب ناله میکنی!..توی تخت هم انقدر خوب میتونی ازشون استفاده کنی؟.."
همونطور که سرش رو کج کرده بود و نگاه مرموزش رو به مژههایی که بخاطر اشک، به هم چسبیده و گونههایی که خیس بودن، دوخته بود زمزمه کرد..
رن نگاه بهت زدهش رو بالا آورد و اول به پوزخندی که روی لبهای باریک پسر بزرگتر بود و بعد به چشمهای شیطونش که حالا دیگه خبری از عصبانیت نداشت، زل زد!
"چی شد کوچولو؟..دلت میخواد از درد یه جای دیگهت ناله کنی؟.."
خود بکهو هم نمیدونست این همه شجاعت از کجا اومده!
ولی اینو میدونست که صدای نالههای ریزی که از بین لبهای کوچیک رن بیرون میاد، ملودیه جذاب و ملوسی داره..
نمیدونست چرا همچین درخواستی داده و همچین حرفی رو به زبون اورده..
فقط از تصور فکرای کثیفی که با نالههای رن توی سرش جولان میدادن، نتونسته بود دهنش رو کنترل کنه و حرفی که نباید رو زد!..
دو پسر چند ثانیه با فاصلهی کمی به چشمهای هم خیره بودن..
ساحل توی گرگ و میش صبحگاهی بود و نسیم سردی که اخطار اواسط پاییز رو میداد، به تن هر دو میکوبید..
صدای دریای خروشانی که به واسطهی نسیم، به صخرههای سفید رنگ برخورد میکرد..
صدفهای دریایی که نزدیک موجهای دریا دلبری میکردن و نور مهتابی که کمرنگ و بیجون روی صورت سفید و کوچیک پسربچه میتابید...
بکهو توی نگاهی که حالا از تعجب، اشکهاش خشک شده بود خیره شد..
نگاهش سمت گونههای برجسته و دماغ ریزه ای که زیادی کیوت بود، چرخید..
و روی لبهای کوچیکی که از شدت گریه، سرخ شده بودن..
صورتی که در عین خونالود و کثیف بودنش، بازم جلوه خاصی داشت و انگار بیشتر برق میزد!..
از طرفی رن هم انگار که درد کمرش و اسیب دیدگی یادش رفته باشه، چشمهاش مثل پسر بزرگتر اول به حالت ابروهای خاص و موهای پرپشت سیاه رنگش افتاد..
صورت بکهو توپُر، با گونههای برجسته و دماغ گوشتی بود..
شونههای پهن ، دستهای بزرگش و هیکل رو فرمش بیشتر از هر چیز دیگه ای جذاب بود..
بکهو به خودش جرعت داد و فاصلهی کوتاه بین صورتهاشون رو کمتر کرد..
تو ذهنش برخلاف غوغایی که بود، یه چیز بولد شده بود..
و اونم بوسیدن پسر بچهی بیدفاعی بود که اینطور در عین کثیف و بدشکل بودن، بازم دلبری میکرد...
ESTÁS LEYENDO
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
