با گرفته شدن بازوش و کشیده شدنش، با شدت روی صندلی لیز خورد و بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه از ماشین پایین افتاد!
با زانو روی سطح نرمی از ماسه‌های ساحل فرود اومد ولی در حین افتادن، بازویی که در حصار انگشتهای بادیگارد نبود، به در ماشین کشیده شد..
آرنجش با ضرب به در خورده بود و باعث شد صدای ناله‌ش به گوش بکهو برسه..

" چ..چی از جونم می..خوای؟.."

وقتی بکهو همچنان از بازوش میکشیدش و روی سطح ماسه‌های نرم ساحل سر میخورد، زمزمه کرد..
صدای ضعیفش به گوش مرد نرسید..
از بین ماسه‌ها چندتایی تیز بودن و باعث میشدن پوست کمرش که حالا بر اثر کشیدگی ، پیراهنش رو بالا برده بود، خراش پیدا کنن و زخم بشن..

" آهه..و..وای..وایسا..آیی..ب..بکهو.."

رن سعی میکرد پسر بزرگ تر رو صدا کنه و از بین ناله‌هاش التماسش میکرد تا دست از سرش برداره..
ولی بکهو بی اهمیت به پسرک، اون رو سمت دریایی که نور طلوع خورشید رو منعکس میکرد، میکشید..
دم دم های صبح بود و رن به این فکر میکرد که نمیتونه این بار از زیر دست پدرش فرار کنه!..

بکهو خیلی جدی وزن سبک رن رو روی ماسه ها میکشید و به محض اینکه سنگ بزرگی که بین ماسه‌ها پنهان شده بود با کمر پسرک برخورد کرد، صدای فریاد دردمندی که نسبت به ناله‌های قبلی بلند تر بود، باعث شد بکهو سرعتش رو کم کنه..
سمت پسر چرخید و با دیدنش که بی دفاع اشک‌هاش گوله‌گوله روی گونه‌ی خونیش میریخت، همونجا ایستاد و به پسرک که جلوی پاهاش روی زمین افتاده بود خیره شد...
خون خشک شده روی گونه‌ها و لباسش متعلق به ریوجین بود..
بکهو که حالا عصبانیتش تا حدی فروکش کرده بود ، میتونست خودش رو کنترل کنه..

نیازی نبود که ببینه..
میدونست اون سنگی که چند متر عقب تر افتاده بود، کمرش رو خراش بدی داده..
از سوزشش حدس میزد حتی زخم هم برداشته باشه..
و درد تیزی که تا مغز استخونش رو میسوند باعث شده بود طاقت نیاره و هق هق های ریزی بکنه..
با دستهایی که خون ریوجین روش هنوز به چشم میخورد، اشکهاش رو پاک میکرد و متوجه نبود با این‌کارش گونه‌هاش هم رد بیشتری از خون رو به خودشون میبینن..

به بکهویی که بالا سرش ایستاده بود نگاه نمیکرد..
نگاهش به ماسه‌ها و اون تیکه سنگی بود که مجروحش کرده بود..
ولی همچنان گریه میکرد..
لباس‌های مارکدار و براقش، حالا بیشتر از همیشه خاکی شده بود..
حتی خونی و کمی پاره هم بود..
موهایی که هنوزم از نظر خودش، بدترین رنگ قهوه‌ای رو داشت پریشون روی پیشونیش پخش شده بود و هر از گاهی تار‌هایی تو چشمهای بارونیش فرو میرفت..
سردش بود و بازم فراموش کرده بود که ژاکتش رو همراهش بیاره..
دوباره از عمارتشون فرار کرده بود و دنبال ریوجین و گروهش راه افتاده بود و حالا هم اینجا بود...
ساعت از بامداد هم گذشته بود و میتونست از همین جایی که نشسته بود، طلوع آفتاب رو از ساحل ببینه..
مطمئن بود دوباره همه‌ی اهل عمارت فهمیدن که تک پسر اربابشون فرار کرده و...
نظری نداشت وقتی که پدرش رو هم خبردار کنن، اون مرد اینبار برای تنبیه چیکارش میکنه..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now