ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود که وارد خانه شد. خانه در سکوت عمیقی فرو رفته و همه جا تاریک بود.

هم درب اتاق همسرش بسته بود هم اتاق جان.

درب اتاق لو (مادر جان) را به آرامی باز کرد و وارد شد. او کاملا در خواب عمیقی فرو رفته بود و همان طور که موهای بلند و بافته شده اش از روی شانه اش پایین آمده بود به پهلو خوابیده بود و ساعدش را روی چشمانش قرار داده بود.

به آرامی لبه ی تختش نشست و به صورت همسرش نگاه کرد.

ذهنش کاملا خاموش و عاری از هر گونه احساس بود. خودش هم دقیقا نمیدانست چه حسی نسبت این زن امگای کوشا و زحمت کش دارد.

آیا هنوز هم عاشق اوست یا نه؟

خودش هم تکلیف را نمیدانست.

کمی بعد از جایش برخاست و به اتاق جان رفت.

درب اتاق را به آرامی باز کرد و وارد شد. پنجره ی اتاق باز بود و نسیم خنک پرده های اتاق را به حرکت در می آورد.

نور ضعیفی که از چراغ های بیرون به داخل وارد می شد تا حدودی فضای داخل اتاق را روشن می کرد.

بالای سر جان رفت و لبه ی تختش نشست. چهره ی امگای کوچک آرام و غرق در خواب بود.

صورتش در هنگام خواب، همانند زمانی که بیدار بود همچنان معصوم و آرام بود.

مژه های بلند و مشکی اش روی صورتش سایه انداخته بودند. به آرامی نفس می کشید و بالشی را در آغوشش گرفته بود.

رایحه اش مانند زمان کودکی اش ضعیف بود و حتی ذره ای هم از شدتش کم یا زیاد نشده بود.

در این که یک امگای عجیب بود و هیچ آلفایی به این رایحه ی ضعیف جذب نمی شد شکی نبود اما از نظر زیبایی چیزی کم نداشت.

از کودکی تا به الان هر کسی که او را دیده بود بدون استثنا از زیبایی صورتش تعریف می کرد و همه می گفتند که او چهره ی زیبا و دلربایی دارد.

ناخودآگاه دستش را جلو برد و با انگشتش گونه ی پسرش را نوازش کرد!

شاید این اولین بار در عمرش بود که این گونه آرام با پسرش رفتار می کرد و تنها دوست داشت به او خیره شود.

جان تکانی نخورد زیرا به حدی خسته بود که این نوازش ها او را از خواب بیدار نمی کرد.

در همین حین ناگهان چیزی درونش به لرزه در آمد. چیزی مثل احساس محبت، دوست داشتن و یا حس پدر بودن اما آن جا بود که دستش را کشید و به خودش آمد.

دستی به موهایش کشید و کمی نفسش را بیرون داد. باز نگاهش را روی صورت پسرکش انداخت.

در این حین، جان تکانی خورد و به سمتی دیگر خوابید.

از جایش برخاست، اتاق را ترک کرد و بدون هیچ گونه سر و صدایی از خانه خارج شد.

صبح روز بعد، جان مثل همیشه زود از خواب بیدار شد و کار هایش را شروع کرد.

 OK (Completed)Where stories live. Discover now