آن دو در حالی که همچنان در شوک بودند از دفتر خارج شدند.
همان طور که در کنار هم قدم زدند و به سمت کلاسشان میرفتند، چن گفت: مدیر راست میگه، اگه جان مدرسه نیاد و مدارک کافی نداشته باشه به مشکل برمیخوره.
چنگ: اوهوم، نمیدونم میخواد چیکار کنه...پدرش که اصلا اجازه نمیده اون پاشو توی مدرسه بزاره...مطمئنا هم واسش ماموری جاسوسی چیزی گذاشته.
چن نفسش را بیرون داد: آره درسته، من واقعا فاز این پدر رو درک نمیکنم..اصلا بنظرت این پدره؟؟ میشه اسمشو «پدر» گذاشت؟؟
چنگ با کلافگی سرشو تموم داد: منم نمیدونم، اینم مثل جان یه نمونه ی نایابه!...فازشو نمیفهمم.
____
جان مثل همیشه در اتاق و پشت میز تحریرش مشغول مطالعه بود که گوشی اش زنگ خورد.
شماره ی ناشناسی بود. ضربان قلبش بالا رفت.
یعنی چه کسی پشت خط بود؟!
جان با خود زمزمه کرد: چرا دارم میترسم؟؟ باید جواب بدم...شاید مهم باشه!
جواب داد:ا..الو؟؟
مدیر: سلام شیائو جان، خسته نباشی!
جان از شنیدن آن صدای آشنا به شدت متعجب شد: قـ..قربان...شمایین؟؟!!
مدیر: بله جان خودمم، حالت چطوره؟؟
جان: ممنون قربان..من..خوبم!
مدیر: خداروشکر، مزاحمت که نشدم؟؟
جان: نه نه به هیچ وجه..آمممم، چیزی شده قربان؟؟
مدیر: آره جان..موضوع مهمی پیش اومده!
جان مضطرب شد: چـ..چی؟؟
مدیر: جان، من شمارت رو از دوستت گرفتم..باهات تماس گرفتم که ازت یه سوالی بپرسم.
جان: چـ..چه سوالی؟؟
مدیر: واسه چی از دبیرستان انصراف دادی؟
جان:خـ..خوب..راستش..بخاطر، بخاطر بچه هاش!!!
مدیر خنده ی بی صدایی کرد: جان! پسر خوب..تو قبل از اینکه به این مدرسه بیایی از همه چی این مدرسه خبر داشتی...هم شرایطش، هم قوانینش و هم غالب نژاد دانش آموزایی که اونجا درس میخونن، مگه نه؟؟
جان آب گلویش را قورت داد: بله..ولی..من...پشیمون شدم..واسه همین مدرسمو عوض کردم!!!
مدیر خنده ای کرد: عجب مدرسه ایه که به بچه ها اجازه میده گوشی ببرن و سر کلاس، وسط درس به تماس هاشون جواب بدن؟؟!!
جان نفسش را در سینه اش حبس کرد.
عجب دروغی گفته بود!!!
مدیر دوباره خندید: اشکالی نداره، میفهمم...من میدونم تو پسر درس خون و پر تلاشی هستی و مسلمه که دلت میخواد درس بخونی، این طور نیست؟؟
![](https://img.wattpad.com/cover/279330256-288-k196173.jpg)
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...
معجزه
Start from the beginning