نامجونی که توی حیاط متوجه‌ی اشکهای پدرش و عجله‌ای که برای سوار شدن به ماشینش داشت رو دیده بود..
و حالا..
زمانی بود که دوباره پدرش گریه میکرد..

اونا مافیا بودن..
قاچاق کرده بودن..
قتل انجام داده بودن..
چندین خانواده رو داغدار کرده بودن..
اینده‌ی چندین جوون رو به خلاف کشونده بودن..
اینده‌ی خیلیارو با خلاف به تباهی کشیده بودن..
روی زندگیِ خیلیا قمار کرده بودن..
روی معصومیت خیلیا شرط بسته بودن..
روی مرگ خیلیا شرط گذاشته بودن..
ولی هنوز احساس داشتن..
هنوزم میشد ته‌چانی رو دید که بخاطر خیانت همسرش گوشه‌ی باغِ عمارت اشک میریزه و نامجونی که تمام این روز هارو تک به تک بخاطر داشت..
هنوزم میشد ته‌ایلی رو دید که سالگرد ازدواج خودش و نانسی رو به ارامگاهش میره و تا خود صبح اشک میریزه و حسرت میخوره..
هنوزم میشد سوکجینی رو دید که از شدت تنهایی و نبودن مادرش از کابوس هاش میپره و جیغ میکشه..
هنوزم میشد نامجونی رو دید که بخاطر ترک شدنش توسط مادرش حسرت نبودنش رو میخوره و براش نامه مینویسه...برای مادری که هیچ‌وقت بعد از رفتنش سراغی ازش نگرفت و حتی نامه‌هاش رو هم باز نکرد....

" من..من فقط نمیخوام یه بچه‌ی دیگه به این جهنم پا بذاره..نمیخوام سرنوشت پدر و مادرش مثل من بشه..نمیخوام کسی‌رو وارد زندگیم کنم و بهش درد بدم..هیچکس..هیچکس.."

زمزمه‌ی نامجون به خودش رنگ ارامش کوتاهی دیده بود..
ولی قلب هر دو مرد چیزی رو از دست داده بود، که هر دو درک میکردن..

" من از این وضعیت شاکیم..ولی باهاش کنار اومدم..و لطفا..خواهش میکنم..بذارید کار خودمو انجام بدم و با همین حساب‌ها و ریاستی که بهم فشار میاره، مشغول باشم..من خیلی دغدغه‌ی مهم تری دارم..مثل پیدا کردنه جین..مثل بیرون آوردنه ته‌ایل..مثل اداره کردن تمام شرکت..مثل اداره کردن افراد و گنگمون..و خواهش میکنم..بذارید فکر کنم و...و ببینم باید با این مسئله‌ی جدید چه غلطی بکنیم......"

نامجون آخرین حرفش رو هم زد و دوباره برگشت پشت میز و صندلیش و خودش رو انگار که اتفاق مهمی میوفتاده مشغول لپتاپش کرد...
و بعد چند دقیقه متوجه شد پدرش از اتاق خارج و در اتاق به هم برخورد کرد...

با رفتن پدرش، عمارت ساکت تر از هر زمان دیگه ای بهش پوزخند میزد..
ولی طولی نکشید که نامجون لپتاپ رو محکم سمت زمین پرت کنه و صدای خورد شدنش، سکوت مسخره‌ی اتاقش رو شکست..
به ثانیه نکشید که سیگار محبوبش رو از کشوی میزش چنگ زد و لحظه‌ی بعد دود ریه‌هاش رو پر و خالی میکرد..
زیر سیگاری پر از فیلتر شده بود طوری که حتی شمارشون مشکل بود...
بدون اینکه اهمیت بده اون ارسنیکِ لعنتی چه بلایی سر تنفس و مژک‌های بینیش میاره.....

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

سلام..

امیدوارم گذشته‌ی نامجون رو خوب گفته باشم..هر چند جلو تر فلش بک هم داریم تا بهتر متوجه بشید..
سوالی بود توی گروه بپرسید حتما‌..

ممنونم که شرط رو رسوندید و نظراتتون رو به اشتراک گذاشتید♥️
این پارتم همون 60 تا..

و در آخر..

دوست دارم هر چیزی که درباره شخصیت‌های دویل ، قلمم و یا شخصیتِ خودم اذیتتون میکنه رو بهم بگید‌.. میتونید ناشناس بگید اگه احساس راحتی نمیکنید..
هرچند واسم فرقی نداره ناشناس باشه یا توی گروه..
دوست دارم انتقاد بشنوم و هیچ اشکالی نداره پس راحت باشید *چشمک

نانا❤

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

بچه های خوبی باشید ووت و کامنت نشه فراموش
برق اضافی رو هم خاموش 😂😂✨✨

چون اگه برق بره نت هم میپره نمیشه دیگه فیک اپ کرد😂✨ سوو در مصرف انرژی سرفه جویی فرمایید ریدران گلم😂✨💜

قالَ بیوتی😂💜

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now