نامجون با صدایی که تحلیل میرفت گفت..
روبه‌ چهره‌ای که از شدت شرم پایین افتاده بود..
نگاه پسر به پایین کشیده شد و لرز خفیفی از دستهای پدرش رو میدید که قسمتی از پوشه رو مشت کرده بود..

" این یکی رو نگاه کنید.."

پوشه‌ی دیگه ای رو طرف پدرش پرت کرد..
کم‌کم داشت عصبانی میشد..
اره..
عصبانی شده بود!
تمام این بدبختی‌ها تقصیر پدرش بود نه هیچکس دیگه ای!..
تمام این بدبختی‌ها زیر سر پدرش و اون هرزه‌ی به درد نخوری که اسم مادر رو یدک میکشید، بود!
تمام شب‌نخوابی ها..
تمام حسرت‌هایی که توی بچگی داشت..
تمام لالایی هایی که از مادرش نشنیده بود..
تمام محبت‌هایی که از پدر و مادرش ندیده بود..
تمام حسرت‌هایی که عقده شده بودن و باعث شده بودن به بقیه آسیب بزنه تا خودش رو اروم کنه..
تمام عقده‌هایی که باعث شده بودن به بی‌دی‌اس‌ام رو بیاره..
تمام ترسش از ازدواج و رابطه‌ی سالم..
همش تقصیر پدر و مادرش بود......

" بازش کنید!.."

ته‌چان به ناچار با صدای بلند پسرش، پوشه‌ی بعدی رو باز کرد و با دیدن سیلی از نامه هایی که از بین انگشت‌هاش سر میخوردن و روی زمین مرمری فرود میومدن، با بهت سرش رو بالا آورد!

" همه‌ی نامه ها تاریخ دارن..نگاه کنید...تمامشون باز نشدن..اون هرزه هیچکدوم از نامه‌هایی که نامجونه 11 ساله با بدبختی و یواشکی براش پست میکرد رو نخونده، برام فرستاده!!..می‌بینی؟؟..اون لعنتی تمام نامه هامو نگه داشته بود و حتی به خودش زحمت خوندنشونم نداده بود!..و حدس بزن چی؟..من اینا رو هفته‌ی پیش دریافت کردم....میدونی میخواد چیو بهم ثابت کنه؟؟.."

صدای بلند نامجون که با درد سر مرد بزرگ تر فریاد میکشید، باعث شد تمام خدمه و افرادِ خیالی که دیگه توی عمارت وجود نداشتن، توی جاشون بلرزن...
دیگه حتی هیچکس وجود نداشت که بخواد پا در میونی کنه و نامجون رو آروم....

" میخواست بهم ثابت کنه که چقدر براش بی‌اهمیت بودم و هستم.."

نامجون آخرین فریادش رو بلند تر از همیشه زد و وقتی به خودش اومد که متوجه شد از شدت عصبانیت و بهت، از روی صندلیش بلند شده..
چهره‌ی برافروخته و بغضی که توی صداش خش انداخته بود، دل پدرش رو ریش ریش میکرد..
اون پسرش بود..
چطور میتونست که عواطف احساسی پدری بهش نداشته باشه؟....

نامجون با دیدن قطره‌ی لجوجی که از چشم راست پدرش روی گونه‌ش چکید، لبش رو گاز گرفت..
چشمهایی که پشیمونی رو فریاد میزد، نیازی نداشت که چیزی رو توضیح بده..
دستهایی که میلرزیدن و اشکی که نامجون فقط یک‌بار توی زندگیش دیده بودتش، نیازی به توضیح نداشت...
پدرش فقط یکبار گریه کرده بود..
اون روز نحسی که کارت عروسی مادرش و مرد دیگه‌ای رو توی دست پدرش گذاشتن و ته‌چان مقابل چشمهای افرادش، شونه‌هاش بیشتر از هر زمان دیگه ای خم شد و با یه عذرخواهی از عمارت بیرون زده بود..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now