تهچان زمزمه کرد..
از روی کاناپهی مشکی و اداری بلند شد..
کتِ سرمهای رو توی تنش صاف کرد و سمت پسرش که همچنان با نگاه ناباور به سقف زل زده بود، رفت..
تهچان میدونست...
پسرش میترسید..
از اسیب زدن به بقیه.. از جنون و میل سرکشی که با بدبختی جلوش رو گرفته بود..
و از همه مهمتر..
از ترک شدن وحشت داشت..
مرد بزرگ تر خودش رو بابت تمام خلعهای احساسیه پسرش سرزنش میکرد..
شبها با فکر اینکه خودش و مادر نامجون، پسرشون رو به این روز انداختن سرزنش میکرد..
خیلی از وقتها با دیدن نگاه بیحس و بیتفاوت پسرش خودش رو لعنت میکرد..
خیلی از وقتها خودش و همسر سابقش رو بخاطر همچین وضعیتی لعنت میکرد..
" من اجبارت نمیکنم..فقط خواستم این موضوع رو یاد آوری کنم..و خودت خوب میدونی این چند وقت چندین ایمیل و نامه از شریکهامون اومده و خواستار این بودن که بفهمن چرا به این بند از قانون، عمل نکردیم..من بهت نگفته بودم..ولی اونا اصرار دارن و..و من چند وقتیه همش دست به سرشون میکنم...میدونی___"
"پدر.."
نامجون وسط حرف پدرش که حالا از جدیتش کمتر شده بود، زمزمه کرد و نگاهش رو از سقف گرفت..
ذهنش داغ کرده بود و خدا میدونست با این دغدغهی جدید قراره چطور کنار بیاد..
" اینا رو میبینید؟.."
نامجون به پوشهها و ریخت و پاش های روی میزش اشاره کرد..
نگاه تهچان به کاغذهایی که از فایل بیرون ریخته شده بودن، خودنویس هایی که اثرشون روی ورقههای مالی مونده بود و درآخر بشقابی که چندین شیرینی بخاطر مصرف نشدن خشک شده بودن، چرخید..
" از وقتی که بار ریاست به تنهایی به دوشم افتاد، اینا زن و زندگیه من شدن.."
در یکی از کشو هاش رو با زدن رمز باز کرد..
و پوشهی مشکی رنگی رو بیرون کشید و جلوی تهچان روی میز انداخت..
پوشه با صدای بلندی با میز برخورد کرد..
"اینا رو هم ببینید..."
تهچان با نگاه نامطمئنی طبق گفتهی پسرش، دستش سمت پوشه رفت و بازش کرد..
یهسری عکس از پسرهای مختلف با بدنهای زخمی و کبود شده..
و پروندههایی که آرم پزشکی قانونی روشون خورده بود..
نام ، سن ، جنسیت و حتی شکایت هاشون ثبت شده بود..
تهچان شرمنده چشمهاش رو روی هم فشار داد...
از خودش حالش به هم میخورد که باعث شده بود اینطور پسرش عذاب بکشه...
و عکس قربانیهایی که به دست پسرش اینطور داغون شده بودن، حالت تهوعش رو بیشتر میکرد..
" دیدین؟...شما که ازم نمیخواید دوباره یکی رو به اون حال و روز دربیارم؟..شما که نمیخواید این میل لعنتی دوباره سر باز کنه؟..میدونید چقدر تلاش کردم تا مهارش کنم؟..حالا تصور کنید با ازدواجم، هر روز و هر شب این بلا رو سر زن و زندگیم بیارم.."
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
