" خودت خوب میدونی برای شروع ریاستت هیچ جشنی برگذار نشد.."
لحن تهچان بهش احساس خوبی نمیداد..
میدونست اینا همه مقدمهای برای درخواست اصلیشه..
و دربارهی جشن!
محض رضای خدا!
اونا تهایل و سوکجین رو از دست داده بودن!
دوتا از مهم ترین مهرههای گنگشون از بین رفته بود..
یکی شون توی زندان گرفتار بود و خدا میدونست چقدر میتونه تحمل کنه و چیزی نگه!
و یکی دیگهشون هم اصلا معلوم نبود زندهس یا مرده!
بعد باید جشن میگرفتن؟؟..
" میشه بهم بگید برای چی باید جشن میگرفتیم؟..جشنه بدبخت شدنمون رو؟..منو مسخره کردید پدر؟.."
نامجون همون طور که چشمهاش رو روی هم میفشرد تا بتونه از اون یه ذره احساسِ خوبی که از تاریکی پیدا میکرد حفط کنه، غرید..
" من فقط مثال زدم..تو به ریاست و اون چیزی که حقت بود رسیدی..خودت درجریان هستی که توی اون مهمونی، بحث اصلی دربارهی تو و نحوه اداره کردن گروهمون باید زده میشد..و البته.."
نامجون اخم کمرنگی کرد و منتظر صدای پدرش شد..
" ازدواج!.."
با کلمهی نحسی که از دهان تهچان بیرون اومد، نامجون با ضرب چشمهاش رو باز کرد و به سقف اتاق کارش خیره شد!
امکان نداره!
پدرش چه خوابی براش دیده بود؟..
حتی با فکر کردن به اینکه چی توی ذهن تهچان میگذره، باعث میشد موهای بدنش از شدت وحشت سیخ بشه!
تهچان منتطر بود چیزی از زبون پسرش بشنوه..
اون مرد میانسال هم دلایل خاصِ خودش رو داشت..
نامجون تکیهش رو از صندلی متحرک و چرمیش که مخصوص پشت میز نشستن بود گرفت..
بدنش رو روی میز به جلو خم کرد و به چشمهای تیره و نافذ پدرش خیره شد..
" شوخی میکنید؟؟؟.."
نامجون با بهت زمزمه کرد و امیدوار بود اینطور باشه!
" کجای قیافهی من به آدمایی که شوخی میکنن میخوره؟؟.."
نهچان تشر زد و نامجون بهت زده، دوباره تکیهش رو به پشتی صندلیش داد..
و روش وا رفت!
بدنش بیحس شده بود و...و نمیخواست به این فکر کنه که پدرش با چه دلایل تخیلی میتونه قانعش کنه...
چطور این امر مهم رو یادش رفته بود؟
چطور قانون گروهشون رو یادش رفته بود..
چطور یادش رفته بود؟
نامجون خوب میدونست که پدرِ کت و شلوار پوشیده و اتو کشیدهش درحالی که موهای جوگندمی و پُر پشتش رو به بالا حالت داده و درحالی که روی صندلی ه مخصوصش نشسته و پاهای بلندش رو روی هم انداخته، چقدر میتونه روی زندگیش قمار کنه!
" من خوب میدونم دلیل این شوکه شدن و مخالفتت چیه..درسته که هنوز مخالفت نکردی..ولی من بهتر از هر کس دیگه ای میدونم به چی فکر میکنی و چرا از این امر، زده ای..."
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
