ولی اون فقط یه بادیگارد بود نه چیز بیشتر...
درآخر به ناچار، با سر اطاعت کرد و زیر بغل رن رو با خشونت گرفت و بالا کشیدش..
' آخ' ریزی از بین لبهای سفید شده‌ی پسرک بیرون پرید و درحالی که اشکهاش روی گونه‌هاش میریخت و فین فینش گرفته بود، از جلوی چشمهای جیمین و کریس توسط بادیگارد قول پیکر، به بیرون خونه کشیده شد...

جیمین اهمیتی به این‌ نمیداد که دقیقا کریس میخواد چه بلایی سر اون‌ پسر بیاره...
تنها چیزی که الان اهمیت داشت، سوکجینی بود که توی اتاق افتاده بود...

با باز شدن در اتاق و پدیدار شدن پزشک زن که چندین قطره خون روی لباسش ریخته بود و هر دو دستش خونی بود، کریس و جیمین با چهره‌های نگران بهش زل زدن..

" بدنش خیلی قوی و آماده‌س..تیر رو از پاش بیرون آوردم ولی فقط..."

" به خون نیاز داره..و منم نمیدونم گروه خونیش چیه..یکم از خونش رو می‌برم آزمایشگاهم و با چندتا کیسه‌ی خون برمیگردم....تو کریس...ازش پرستاری کن و من همراه افرادت به آزمایشگاهم میریم.."

پزشک توضیح داد و ماسک صورتش رو از روی دهنش پایین کشید..
کریس با سرش تاییدش کرد و با نیم نگاهی به دوتا از بادیگاردهایی که کنار چهارچوب اتاق ایستاده بودن، فهموند که دوباره زن پزشک رو همراهی کنن..

________________

" برای چند دقیقه هم که شده از اون لپتاپ نفرین شده بیرون بیا!.."

اینبار صدای فریادی که تحکم بودن رو به رخ میکشید، باعث شد نامجون سرش رو بالا بیاره و با چهره‌ی در هم رفته به پدرش نگاه کنه...
ته‌چان با اخم‌هایی که در هم فرو رفته ، دستی که مشت شده بود رو داخل جیب شلوارش چپوند..
نفس عمیقی کشید تا خودش رو کنترل کنه..
این روز ها نامجون بیشتر از هر وقت دیگه‌ای بداخلاقی میکرد و محلش نمیداد...
و این برای پدری مثل ته‌چان که فوق العاده به احترام اهمیت میداد، خیلی گرون تموم شده بود!

" وقتی باهات حرف میزنم بهم نگاه کن.."

ته‌چان دوباره دستور داد ولی اینبار خبری از فریاد نبود..
نامجون کلافه دستش رو توی موهای پریشونش که به تازگی بلند تر از حد همیشگی‌شون شده بود، فرو برد..
عینک گردش رو از روی چشمهاش برداشت..
و دسته‌هاش رو تا کرد و بی‌حوصله روی میز روبه‌روش پرتش کرد..

نگاه ته‌چان که حالا تمام کلافگی پسرش رو دنبال کرده بود، روی عینکی که بعد چندین بار چرخیدن روی انبوهی از پوشه ها و یه سری سر رسید اروم گرفت زوم شد..

" ازم چی میخواید؟.."

نامجون درحالی که با انگشت شست و اشاره‌ش، گوشه‌ی چشمهاش رو ماساژ میداد پرسید..
حالا که وقت شده بود و تاریکی به چشمهاش اومده بود، بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس خواب و خستگی میکرد..
جوری که دوست داشت این تاریکی کوتاه، تا یه سال ادامه پیدا کنه...
اهمیتی نمیداد که پدرش بهش گفته بود نگاهش کنه و این بی‌ادبی بود که به درخواستش توجهی نکنه..
ولی استراحت دادن به چشمهای سرخ و خسته‌ش برای چند لحظه حقش بود..
نبود؟..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now