از بین چرت و پرتهایی که مرد چشم سبز و آمریکایی میپَروند این مورد حواسش رو بیشتر جمع کرد و باعث شد به فکر فرو بره!..
" یعنی تو رئیسشون رو دیدی؟.."
نامجون با شَک پرسید و با کنجکاوی تکیهش رو از صندلیش گرفت و سمت میز خم شد..
روی میزش پر از خورده وسایل مثل خودنویس و چندین پرونده و فایلهایی که مربوط به شرکت میشد وجود داشت و اجازه نمیداد مرد آرنجش رو راحت روی میز بذاره و این روی اعصبابش بود!..
منتظر به دنیلی که دو دکمهی کتش رو باز کرد و از تنش خارج کرد، نگاه میکرد...
" خودش که نه!..ولی یکی از دستیارهاشو دیدم..وای پسر باورت نمیشه اگه بگم طرف نصف من قد داشت و با وجود اینکه صورتش رو ازم پوشونده بود بازم میتونستم قیافهش رو حدس بزنم..."
دنیل با خنده تعریف کرد و کتش رو روی دستهی یکی از ردیف صندلیهای اداری با چرم مشکی طبیعی انداخت..
و خودش هم روی یکیشون لش کرد و پاهاش رو روی میز بزرگی که جلوش وجود داشت و روش کریستال ظریفی که از شکلاتهای تختهای پر شده بود گذاشت...
" راستی!..موهاشم سفید بود!.."
دنیل که انگار یهو چیز خیلی مهمی یادش اومده باشه داد زد و باعث شد برای بار دوم رئیس گنگ مافیایی کیم، از جا بپره!..
دَن که شاهد پرش دوستش بود خندید و نامجون هم بعد اینکه دوباره از شوک بیرون اومد، خودنویسی که روی میزش بود برداشت و فیگور پرتاب کردن رو سمت دوست آمریکاییش گرفت..
" نزنیا!..هنوز جای پس گردنیت خوب نشد___"
دنیل درحالی که اینبار برخلاف همیشه به زبان انگلیسی تذکر میداد، گوشهی کاناپه توی خودش جمع شده بود و یکی از پاهای بلندش رو بالا آورده بود و دستهاش رو روی صورت و سرش گذاشته بود ولی قبل اینکه حرفش تموم بشه، خودنویس به بازوش محکم برخورد کرد و صدای آخش رو در آورد..
" گمشو برو بیرون!..."
نامجون با صورت جدی گفت ولی ته چهرهش و صداش خنده به چشم میخورد...
و همین باعث شد دنیل احساس خطر نکنه!..
خم شد و خودنویس طلایی و مشکی رنگ رو از روی سرامیکهای مرمری اتاق کار برداشت..
دوباره سمت میز دوستش رفت و خودنویس رو روش گذاشت..
" ولی جدا از شوخی...دستیارش گفت دو هفتهی دیگه باید سر محل قرار حاضر باشیم...میدونی که از اینجا تا چین خیلی هم راه نیست....بقیهی هماهنگیها هم به عهدهی خودمه نمیخواد نگرانش باشی....تو روی محمولهی جدیدی که میتونیم باهاش داشته باشیم تمرکز کن..."
دنیل درحالی که از پشت پنجره درحال دید زدن حیاط بزرگ عمارت کیم بود، گفت و لبخندی به دوستش زد تا از استرسش کم کنه...
حیاطی که تا چند ماه پیش پر از افرادشون میشد، حالا خالیه خالی بود و کمی ناراحت کننده به نظر میرسید...
میدونست نامجون این چند وقت خیلی تحت فشار بوده..
این اواخر فشار پدرش برای پیدا کردن سوکجین به قدری زیاد شده بود که خود دنیل هم کلافه شده بود...
میدونست جین برای گروهشون خیلی اهمیت داشته و به خصوص اینکه هم خون این خاندان بود و اهمیتش بیشتر بود...
و از طرف دیگه کیم تهایل که با وجود اینکه توی زندانه ولی بازم درحال تهدید کردن نامجون و تهچانه و خدا میدونه وقتی از بند زندان خلاص بشه، چیکار میخواد بکنه!.....
به همین دلایل، نامجون به عنوان رئیس جدید، دستور داد تمام افرادی که چندین سال باهاشون توی عمارت زندگیمیکردن، اینجا رو تخیله کنن...
نامجون با خودش فکر میکرد گروهشون زیادی روش تاثیر میذاره و نیاز داشت تا یه مدت طولانی تنها باشه و تنها به کارهای شرکت و گروه برسه...
سنگینیه کار ها روی شونهش فشار میاورد و کلافهش میکرد...
و بودن افراد زیادی توی عمارت هر چند باعث دلگرمی بود ولی نامجون از شلوغی فراری بود...
دنیل و چند نفر دیگه به علاوهی چندین خدمتکار و باغبان، توی عمارت حضور داشتن و حتی تهچان هم بخاطر آرامش روان پسرش، عمارت رو ترک کرده بود و فعلا خودش رو تو ویلایی نزدیک به ججو گرفتار کرده بود...
اینکه توی یه عمارت بزرگ تنها زندگی میکرد بهش آرامش میداد و همین که صدای شلوغی و دعواهای افرادشون نبود، برای پسر کافی بود...
" یه چیزو یادت رفت دنیل!.."
مرد امریکایی میخواست از اتاق خارج بشه و دوباره کتش رو به تن کرده بود..
برگشت و نامجون کلیدی به سمتش پرتاپ کرد...
" بگیرش!..خوش بگذره..ولی یادت باشه فقط دو روز....کلی کار داریم و میدونی تنها از پسش بر نمیام..."
دنیل کلید رو توی هوا قاپید..
میدونست دوستش به قولش عمل میکنه و کلید ویلاش رو توی دُبی در اختیارش قرار میده..
" ممنون مرد.."
دنیل گفت و بعد اینکه نگاه نگرانی به دوستش که اون طور روی صندلیش نیم خیز شده بود و چشمهاش خستگی رو داد میزد، کرد از اتاق خارج شد و درو بست..
نامجون دوباره عینکش رو روی چشمهاش گذاشت و با دقت به اسکرین آیپدش نگاه کرد...
طبق قولش به دنیل ، که گفته بود اگه با رضایت از این ماموریت بیرون بیاد کلید ویلاش رو میده تا دوست چشم سبزش دست دوست دخترش رو بگیره و چند روزی از این بدبختی و شلوغی توی دبی نفس بکشن، عمل کرده بود..
و حالا دوباره سرش با کارهاش گرم شده بود و توی ناخوداگاهش به اینفکر میکرد که چطور باید با رئیس یکی از گنگهای غریبه رفتار کنه و چطور باهاش قرارداد یه محمولهی جدید رو بنویسه....
دو هفتهی دیگه زمانی بود که باید به کشوری که ماموریت داشت مسافرت میکرد و یه مدت کوتاهی کارهای شرکت رو به پدرش بسپاره..
چون معاون خودش_دنیل _باهاش همسفر بود.....
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
ووت و کامنت نشه فراموش 💜✨
پارت بعدی کمی بعد اپ میشه👌
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
