ساعت کلاس نزدیک بود. به اجبار سر کلاس رفت.

از حرف های معلم هیچ چیز نفهمید. مدام پاهایش را تکان می داد، به بیرون از پنجره نگاه می کرد و به حال و روز جان فکر می کرد.

بار ها خودش را لعن و نفرین می کرد که چرا کنترلش را از دست داده بود.

در ذهنش مرور می کرد اگر او را ببیند چه کار کند و چه بگوید.

یا باید اصلا چیزی بگوید یا نه؟!

مدام به ساعت نگاه می کرد. منتظر زنگ استراحت بود.

با کلافگی و نگرانی زمزمه کرد: برم ببینم اومده یا نه...خواهش میکنم، فقط اومده باشه!!!

بالاخره صدای زنگ بلند شد و ییبو با جهشی سریع، زودتر از معلم از کلاس خارج شد!

کمی عقب تر از درب کلاس جان ایستاد.

بچه ها همه در حال خروج بودند اما جان را بین آن ها ندید. وارد کلاس شد و وقتی با نیمکت خالی جان روبرو شد، پاهایش سست شد و دنیا دور سرش چرخی زد!

به دیوار تکیه داد و با حال افتضاحش زمزمه کرد: یعنی، یعنی چش شده؟؟...خدایا!!!

به کلاسش بازگشت، روی صندلی نیمکتش ولو شد و سرش را بین بازوانش، روی میز گذاشت.

مدام صدای التماس ها، آن چشمان اشک آلود و صورت معصوم جان را به یاد می آورد.

با عجز با خودش زمزمه می کرد: منـ..منو ببخش جان...لطفا!!!

ناگهان صدایی شنید: چیشده؟؟

با هوا و ترس سرش را بلند کرد که هومین را بالای سرش دید.

هومین با تعجب پرسید: وای ییبو چرا این قدر داغونی؟؟

ییبو باز سرش را روی میز گذاشت و با بی اعصابی تمام غرید: خستم، ولم کن!

هومین با هیجان به آرامی گفت: هی ییبو یه خبر دارم واست!!!

ییبو کمی کنجکاو شد. سرش را بالا گرفت، با ابرو های در هم رفته به او نگاه کرد و پرسید: چی؟!

هومین نزدیک تر شد: اون امگایی که دیروز کارشو ساختی...

ییبو: خوب؟ چی شده؟؟‌ کاری کرده؟؟

هومین: نه امروز نیومده...خبری ازش نیست...میگم نکنه کاری دستت بده و توی دردسر بندازدت؟؟

صورت ییبو گرفته شد. سرش را روی میز گذاشت و صدای خسته ای لب زد: نه، چیزی نمیشه.

هومین با تمسخر گفت: چه خوش خیالی تو!!!...دیدی و یهو یه بچه گذاشت رو دستت!

ییبو با خشم غرید: میشه خفه شی؟؟ گفتم که چیزی نمیشه...حالا اون فکتو ببند تا خودم دست به کار نشدم!

هومین با خنده گفت: باشه بابا دیوونه!...ببینم حالا تو چرا آویزون شدی؟!

ییبو: گفتم که خستم!

 OK (Completed)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن