ساعتی در آرامش

Mulai dari awal
                                    

چنگ: با منی؟؟؟😳😳

چن: پ نه پ با عمه ی گرامیم هستم!

چنگ: تو که عمه نداری!

چن: خدا بیامرزش وقتی یه هفته داشت عمرشو داد به تو ولی باید در این مورد تجدید نظر می کرد!

جان با خواندن این پیام ها کمی ریز می خندید. به این فکر میکرد که واقعا دوستان فوق العاده ای دارد!

چنگ: چن میام برات ها!!!

چن: جرئتشو نداری. حالتو میگیرم. مثل اون موقع میفتم روت تا دیگه نتونی بلند شی!

چنگ: کدوم موقع؟؟

چن: بهت حمله کردم عین جن زده ها ازم میترسیدی!👻

چنگ: چن خودت خواستی. هر بلایی به سرت بیارم حقته😤

چن: بیا تا من هم با یه ضربه، کنگ فو کاریت کنم😁👻

چنگ: جان، دوست ناباب پیدا کردی. این سگو ببر رامش کن لطفا. الان هممون هاری میگیریم🤨

جان: وای بچه ها بسه دیگه 🤣🤣🤣

چن: هار خودتی 😤 الان میام واست.

چنگ: بیا این جا ببینم چند مرده حلاجی فسقلی😏😏

چن: به من نگووو فسقلییی🤬🤬

چنگ: فسقلی...تپلی...کوچولو😁😁😁

چن: چنگگگگ میکشمت...آتیشت میزنم😭🤬😤☠️🔥

جان: 🤣🤣🤣

چن: چنگ باهات قهرم تا ابدددد😭😭😭

چنگ: 🤣🤣🤣

جان: وااای نه🤣🤣🤣

جان بی صدا به آن ها می خندید.

صدای درب اتاق آمد. مادر گفت: جان پسرم؟ بیداری؟

جان گلویش را صاف کرد: آره مامان بیا داخل، بیدارم.

مادر داخل آمد و چهره ی نسبتا شاداب جان را دید. با دیدن آن چهره، انگار که دنیا را به مادر هدیه داده بودند.

مادر لبخند زد: پسر‌ عزیز من حالش چطوره؟؟

جان لبخندی زد: خوبم مامان...چنگ و چن همش با هم جر و بحث میکنن، خیلی بامزن!

مادر کنار جان نشست و خنده ای کرد: دوستای فوق العاده ای داری! بیا ببین برات چی درست کردم!!!

جان با تعجب به بشقابی که در دستان مادر بود، نگاه کرد: این چیه مامان؟؟ 

مادر: تارت شکلاتی! مخصوصِ تک پسر خوشگل خودمه!!!

جان که به شدت عاشق شیرینی ها و کیک های مادرش بود، با دیدن آن تارت فوق العاده، سریع مادرش را در آغوش گرفت!

زمزمه کرد: ممنونم مامان!

مادر سرش را در موهای پسرش فرو برد و رایحه ی ضعیفش را با دل و جان استشمام کرد. موهایش را بوسید و گفت: فردا خونه بمون و استراحت کن...پس فردا عصر به چن و چنگ زنگ میزنم و برای ناهار دعوتشون میکنم بیان اینجا...تعطیل هم هستین و حسابی به همتون خوش میگذره! نظرت چیه؟!

 OK (Completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang