پلک های جان در حال افتادن بود و احساس سرگیجه و ضعف شدیدی به او دست داده بود. طولی نکشید که پاهایش سست شدند و روی زمین سقوط کرد اما چن سریع خودش را به او رساند و جان را میان زمین و هوا گرفت.

چن با وحشت نامش را میخواند: خدای من جااان!!!...جـ....

ناگهان رایحه ی قوی ای را از بدن جان احساس کرد. بی شک آن رایحه ی قوی متعلق به یک آلفا بود؛ دقیقا همانی که داخل سرویس بهداشتی حس کرده بود!!!

ترس تمام وجودش را در بر گرفت.

چنگ سریع خودش را به آن ها رساند که چن با وحشت  به چنگ نگاه کرد و من من کنان گفت: چـ...چنگ...این، رایحه ی یه آلفاس!!!

چنگ خودش را به جان رساند و جسم بی هوشش را از دستان چن گرفت.این رایحه برای چنگ آشنا بود.

با خودش فکر که این رایحه را قبلا کجا استنشاق کرده بود؟!

ناگهان به یاد آورد!!!

با وحشت به چن نگاه کرد و زمزمه کرد: این، این امکان نداره!!!

چن با صدای پایینی پرسید: چی؟...چی امکان نداره؟؟ چیشده؟؟

چنگ به صورت رنگ پریده ی جان نگاه کرد و زیر لب به آرامی غرید: عوضیِ حروم زاده!!!

بچه ها کم کم دورشان جمع می شدند.

چن از قمقمه اش کمی آب در دستش ریخت و روی صورت جان پاشید. با نگرانی جان را صدا میزد: جان، جان چشماتو باز کن!!!

جان تکان های ریز می‌خورد و پلک هایش به آرامی تکان می خوردند ولی به هوش و هشیار نبود.

چنگ: حالش خیلی بده...بدنش سرد شده!

در همین حین بچه ها کنار رفتند و آقای مدیر خودش را به آن ها رساند.

مدیر که وضع آشفته ی جان را دید با تعجب و بهت پرسید: چی شده؟؟

چن با نگرانی تند تند سرش را تکان داد و گفت: نـ...نمی دونم جناب...یهو، یهو از حال رفت!!!

چن به چنگ نگاه کرد. چنگ عصبانی بود اما هیچ حرفی از رایحه ی آلفا نزد. هیچ فرقی نمیکرد. هر کس که به جان نزدیک میشد میتوانست رایحه ی آلفا را روی بدن جان حس کند.

مدیر دستی به صورت سرد جان کشید و گفت: بیاریدش کلینیک مدرسه!

چن و چنگ دستان جان را روی دوششان انداختند و به سمت کلینیک رفتند.

چن در راه، پچ پچ کنان گفت: خدای من....این واااقعا رایحه ی یه آلفاس!!!

طبق انتظار، مدیر از همان لحظه ای که به جان نزدیک شده بود رایحه ی آلفا را تشخیص داده بود. افکار متفاوتی بر سرش هجوم آوردند اما هر چه بودند مسلما خوب نبودند.

از خودش پرسید یعنی این رایحه ی یکی از آن آلفا هایی بوده که جان آن روز با آن ها درگیر شده بود؟

 OK (Completed)Where stories live. Discover now