جان با دستپاچگی گفت:نـ...نه قربان، دروغ نمیگم.

مدیر: خوبه، حالا میتونی بری به کلاسات برسی...این برگه رو هم ببر نشون بده تا بدونن پیش من بودی.

جان به برگه نگاه کرد و متن آن را چشمی خواند: برگه ی اجازه ی ورود به کلاس.
امضا و مُهر : مدیر لی دونگ ووک

مدیر : اگرم حالت بده میتونم اجازه بدم برگردی خونه و استراحت کنی.

جان سرش را تکان داد: نه لازم نیست...ممنون قربان.

مدیر: میتونی بری...به یوچن هم بگو نگران اونا نباشه! تنبیهشون با منه!

جان نگاه نسبتا متعجبی به مدیر کرد و سرش را تکان داد: چشم.

جان از دفتر بیرون آمد.

چنگ و چن جلوی درب دفتر منتظرش بودند.

چن به سمتش آمد و پرسید: خوب؟ چیشد؟ تعهد نامه امضا کردی؟؟جریمه شدی؟؟ معلق شدی؟؟ اخراج شدی؟؟چیشدی؟!

چنگ چشمانش را در حدقه چرخاند، بازوی چن را گرفت و گفت: آرومت بگیره یه دقیقه ببینیم چی گفته!

جان سرش را تکان داد: هیچی...گفت دیگه تکرار نشه، همین.

چن و چنگ متعجب شدند.

چن: یعنی کاری نکرد؟؟ تعهدی...چیزی؟؟

جان: راستش گفت اگه یه بار دیگه درگیر شم از خانوادم میخواد که بیان تعهد بدن.

اما باز حال جان چنان روبراه نبود.

چن متوجه کاغذ دست جان شد. پرسید: این چیه جان؟؟

جان به برگه ی دستش نگاه کرد و جواب داد: برگه ی اجازه ی ورود به کلاس.

چن با وحشت گفت: هییییین!!! کلاسا شروع شدن! منم برم یکی واسه خودم و چنگ بگیرم!

درب زد و با اجازه ی مدیر وارد شد.

چن وارد شد: جناب مدیر میشه بیام داخل؟؟

مدیر با لبخندش که سعی در پنهان کردنش داشت جواب داد: تو الان داخلی یوچن!

چن: اوه درسته!!!

مدیر، برگه های روی میز را کنار گذاشت، انگشتانش را در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت: مشکلی پیش اومده یوچن؟!

چن همان طور که دستانش را از پشت به هم قلاب کرده بود گفت: جناب مدیر میشه به منم یه برگه ی ورود به کلاس بدید؟؟‌من بیرون منتظر جان بودم!

مدیر سرش را تکان داد و بدون مخالفت و صحبتی شروع به نوشتن کرد!

چن ناگهان گفت: جناب مدیر؟!

مدیر یا تعجب چشمانش را بالا گرفت و جواب داد: بگو!

چن: میشه دوتا بنویسین؟!

 OK (Completed)Where stories live. Discover now