نفرت ییبو

Start from the beginning
                                    

چن در آخر به چنگ اشاره ای کرد و گفت: فکر کنم فقط چنگه که به هیچی علاقه نداره!

چنگ با تعجب گفت: کی اینو گفته؟؟

چن: من! اصلا هیچی نمیگی...خوب تو هم یه چیزی بگو!

چنگ: من به ورزش خیلی علاقه دارم، مخصوصا رزمی...ولی برای رشته ی دانشگام فعلا تصمیمی نگرفتم.

هایکوان: از امسال باید شروع کنی.

چنگ:میدونم، واسه همینه دارم تحقیق میکنم ببینم کدومشون بهتره و به کدوم بیشتر علاقه دارم.

چن: چه جالب! هیچ وقت به من چیزی نمیگه!

چنگ: خوب نپرسیدی!

کمی بعد از گذشت چند دقیقه، هایکوان و چنگ با غذاهای خوشمزه از آشپزخانه به پذیرایی آمدند.

چشمان چن با دیدن آن ذرت مکزیکی های پر سُس و پر ملات، درخشید. خودش را در آغوش گرفت و با ذوق گفت: واااییی عزیزدلم چقدر دلم براتون تنگ شده بود!

جان به خاطر این واکنش، ریز خندید!

هایکوان هم لبخندی زد: نوش جونتون!

در واقع خانم ژائو قصد آماده کردن دسر ها و غذاهای دیگری را داشت اما چون چنگ می دانست که چن ذرت مکزیکی های مادر او را با هیچ خوراکی دیگری عوض نمی کند تاکید کرده بود که حتما ذرت مکزیکی ویژه اش را در بین غذاها بگنجاند تا او بتواند گونه های سرخ شده ی چن را برای هزارمین بار ببیند!

با دیدن ذوق، خوشحالی و چهره ی بانمک امگای محبوبش لبخند ریزی بر لبانش آمد و قند در دلش آب شد!

چنگ دلش می خواست آن لپ های نرم و سفید چن را با انگشتانش بگیرد و بکشد!

کمی بعد هایکوان از آن ها عذرخواهی کرد و به اتاقش رفت تا به کارهایش برسد و اجازه بدهد آن سه نفر راحت با هم صحبت کنند.

چن شروع به خوردن کرد: وااای...معرکن...خیلی خوشمزن!

جان هم شروع به تناول کرد: آره...اینا یه چیز دیگن!

چن: نگفتم؟! عاشقشون میشی! ممنون چنگ!

چنگ لبخند ریزی زد: من که درستشون نکردم...ولی به مامانم گفتم حتما از سالاد سرد و ذرت مکزیکی های مورد علاقت درست کنه!

چن لبخند شیرینی زد و با ذوق گفت: وااای ممنونم!

جان هم طبق معمول به نمایش عاشقانه ی این دو نفر میخندید!

آن روز به خوبی گذشت. با هم پلی استیشن بازی کردند و کلی سر به سر یکدیگر گذاشتند.

چن، جان را مجبور کرد تا برایشان آواز بخواند اما جان مدام طفره می رفت و ماهر نبودن را بهانه می کرد تا این که چن برای آن که خجالت جان را از بین ببرد پیش قدم شد و ترانه ای را خواند!

 OK (Completed)Where stories live. Discover now