بکهو با خونسردی گفت و قبل اینکه به رن نگاه کنه، وارد آشپزخونه‌ی کوچیکش شد..
رن دستهاش رو مشت کرد و با چشمهای ریز شده به ورودیه آشپزخونه‌ی کوچیک نگاه کرد...

رن چیزی نگفت و روی کاناپه‌ی خاکستری رنگ تک نفره‌ی کهنه نشست..
دیوار ها با کاغذ دیواری ساده پوشیده شده بودن ولی پنجره‌ی بزرگی که جلوش بود، هیچ پرده ای نداشت..
تی وی سایز متوسطی روی دیوار نصب شده بود و کنسول بازی که کنارش روی عسلی گذاشته شده بود...

بکهو با دوتا ماگ قرمز رنگ و یک شکلی از آشپزخونه بیرون اومد و یکی رو سمت رن گرفت..
پسر کوچیک تر اول نمیخواست بگیره ولی پیش خودش فکر کرد این‌کار زیادی بچه‌گونه و به قول بکهو، لوس به نظر میرسه...
رن ماگ رو آهسته گرفت و بکهو بیشتر به صورت گرفته‌ی پسر کوچیکتر خیره شد...
پیش خودش فکر میکرد باید 23 سالش باشه که میتونه انقدر راحت کسی‌رو بدون نقص تعقیب کنه و یا همیشه توی بار پلاس باشه...

"هدفت از تعقیب کردن‌ ما چی بود؟..نکنه جاسوسیه گروه رئیس وو رو‌ میکنی؟.."

بکهو زمزمه کرد و خم شد تا بهتر چهره‌ی پسرک رو زیر نظر بگیره..

" جاسوسی؟؟..نه من جاسوس نیستم!..من فقط از عمارتمون فرار کردم تا چند دقیقه با ریوجین باشم..نمیدونستم سر از یه سوله و گنگستر بازی در میارم!..."

رن با لحنی که کمی تعجبش رو لو میداد گفت و در آخر برگشت تا به بکهو نگاه کنه‌..

رن فقط این روزا از دست دلش خسته شده بود..
قلبی که مدام اسمی رو فریاد میزد و باعث میشد چشمهاش اشکی بشن..
از پاهاش خسته شده بود چون تا دلتنگ‌میشد ، بلافاصله به همون محله‌ی لعنتی کشیده میشد و تا ساعت ها به پنجره‌ی تاریک و اتاق خالی زل میزد...
رن فقط از خودش زیادی خسته بود و میخواست ذهنش آزاد باشه تا فراموش کنه..
و ریوجین بهش کمک‌ میکرد کمتر فکر کنه و ذهنش برای چند دقیقه آزاد باشه...

مرد بادیگارد سرش رو گیج تکون داد و روی کاناپه‌ی روبه رویی نشست..
میدونست رن راحت نیست..از اونجایی که اون‌ پسرک عادت به همچین جاهای تنگ و ترشی نداشت و باکلاس و اصیل بودن از سر و روش میچکید...
بکهو ابدا احساس معذب بودن و ناراحتی نداشت..
میدونست چرخ دنیا این شکلی واسش چرخیده و اعتراضی نمیکرد...
هر آدمی یه جور زندگی میکرد و بکهو هم این طور بود...
نمیتونست با چرخ فلک دنیا بجنگه پس فقط مدارا میکرد و روز هاش رو میگذروند...

رن با درک اینکه بکهو بدون اینکه دستش رو بشوره و حتی لباساش رو تعویض کنه، واسش چای درست کرده، هم باعث شد دماغش از شدت کثیفی چین بخوره و هم باعث شد ته دلش بخاطر مهربونی مرد بزرگتر نرم بشه..
ولی این باعث نمیشد بخواد چایی‌ای رو بخوره که با دست و روی نشسته و غیر بهداشتی آماده شده!!

" دستت رو نشسته بودی؟.."

رن‌ نمیخواست اینو بپرسه ولی با دیدن اینکه بکهو خودش با بیخیالی ماگش رو سر میکشید، با بهت پرسید..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now