" پسرهی پروعه دماغ گنده!.."
رن با حرص دستاش رو مشت کرد و از روی ترک موتور پایین پرید...
چشم غرهی حسابی به بکهو که حالا خندهش تموم شده بود، رفت و جلوتر از اون قدم برداشت..
بکهو همراه موتورش که ازش پیاده بود و فقط با فرمون هدایتش میکرد و کنار خودش میکشیدش، پشت رن از پرچین ساختمون ویلایی عبور کرد...
رن روبهی ساختمون ایستاد..
و زمانی که بکهو رفت تا موتورش رو توی گاراژ کوچیکی که گوشهی حیاط 10 متری پارک کنه، چشمهاش به اطرافش چرخید..
یه خونهی ویلایی و کوچیک که از همینجا هم میتونست داغون و کهنه بودنش رو از در و پنجرهی زوار در رفتهش تشخیص بده!..
حیاط هیچ درخت و گیاهی نداشت و یه جورایی انگار حیاطشون مُرده بود!..
" تشریف نمیارید سرورم؟.."
با صدای بکهو نگاهش رو گرفت..
پسر بزرگتر جلوی در ایستاده بود و با دست به داخل اشاره میکرد..
رن بی توجه به تیکه های بیمزهش سمت ورودی خونه قدم برداشت..
نمیدونست چرا اینجاست!..
میتونستن به خونهی خود رن برن..
ولی فعلا صبر میکرد تا بفهمه پسر بزرگتر چه نقشه ای توی سرش داره...
چیزی که ریوجین گفته بود این بود که نباید از کنار بکهو تکون بخوره و دلیلش رو نمیدونست!!!..
" هی هی هی!..میدونم شما پولدارا اهمیت نمیدین ولی این آلونک اون قدری بزرگ نیس که خدمتکار داشته باشه تا جای پاهاتو تمیز کنه!.."
همین که رن میخواست وارد بشه، بکهو جلوش رو گرفت و به کفشاش اشاره کرد..
ناگهان رن احساس معذب بودن کرد!..
یکم از خودش ناراحت شد که میخواست با کفش وارد خونه بشه ولی دست خودش نبود...
فکر نمیکرد افراد دیگه هم هنوز بدون کفش وارد خونه میشن...
رن از وقتی یادش میومد، توی عمارتشون خبری از سنت های چینی نبود و پدر و مادرش هم به این سنت ها اهمیت نمیدادن...
پس نمیدونست بعضیا هم هستن که هنوز به این سنت ها احترام میذارن.....
خجالت زده، کفش آل استار قرمز رنگش رو در در آورد و با پاش به کناری هُلشون داد...
بکهو که متوجهی معذب شدن پسرک شده بود، چیزی نگفت..
دستش رو پشت کمرش گذاشت و رن رو به داخل هل داد...
"بشین...و به نفعته سر و صدایی نداشته باشی چون به اندازه کافی امروز از دستت کشیدم!.."
بکهو درحالی که سوییشرتش رو از تنش بیرون میکشید گفت و رن چشم غرهای بهش رفت!..
" مجبور نیستی منو تحمل کنی!..منو به عمارت خودم ببر!.."
رن با حرص گفت..
چون از طرفی ریوجین بد باهاش حرف زده بود و تمام امیدش رو برای دوباره دیدنش به باد داده بود و حالا هم این مردکه دماغ گنده براش خط و نشون میکشید!
" اگه الان اینجایی فقط بخاطر اینکه ریوجین تورو به من سپرده..وگرنه منم از مزاحمای لوسی مثل تو خوشم نمیاد!.. "
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
