هوا تاریک بود و فقط نور چراغ های خیابون و گه گاهی ماشین هایی که از کنارشون عبور میکردن، باعث میشد دل گرفتهش یکم آروم بشه..
نمیدونست کجا میرن..
فقط اینو میدونست که ریوجین به بادیگارد گفته بود از اون سوله دورش کنه و ازش مراقبت کنه..
همین..
چند لحظهی بعد موتور به جایی که از نظر رن بدترین ، کثیفترین و پایین ترین محلهی پکن بود، رسید..
شاید از نظر رن اون محله خیلی داغون و سطح پایین ترین بود...
ولی در واقعه زیاد هم اینطور نبود!..
رن تو جاهای تمیز و شیک پَرسه زده بود و همچین جاهایی براش غیرعادی میومد...
" پیاده شو.."
بکهو واضحا دستور داد!..
و این چیزی نبود که رن، پسری که تمام عمرش به لطف موقعیت خانوادگیش به همه امر و نهی میکرد، خوشش بیاد!
" یه چیزی رو یادت رفت بگی!.."
رن با خونسردی خیره به چهرهی خسته ولی محکم بادیگارد زمزمه کرد..
و بکهو که اصلا حوصلهی پسر نق نقو و دماغ آویزونی مثل رن رو نداشت، پوفی کشید و منتظر همون طوری که خودش اول از موتور پیاده و روبهروش ایستاده بود، خیره شد بهش..
" باید میگفتی ' پیاده شو لطفا!..' "
بکهو با بهت ابروهاش رو بالا فرستاد!..
نه مثل اینکه داشت باهاش شوخی میکرد!!!
چی پیش خودش فکر کرده بود؟
اینکه بکهو ازش خواهش کنه که از یه موتور کوفتی بیاد پایین؟..
مگه عالیجنابی چیزی بود؟؟..
" نمیفهمم!..بخاطر اینکه از موتورم پیاده بشی باید منتت رو بکشم؟؟..فکر کردی کی هستی؟؟.."
البته که بکهو به خوبی میدونست رن دقیقا کیه!..
میدونست اون پسری که این طور جرعت میکرد تو چشمهاش خیره بشه و دستور صادر کنه، پسر یکی از بزرگترین تاجرهای چین بود..
طوری که تجارت پدرش توی دولت چین هم برو و بیایی داشت و قدرت زیادی توی این زمینه داشتن...
ولی دوست داشت خودش رو به ندونستن بزنه و از خودش و غرورش دفاع کنه..
بخصوص وقتی رن باعث شده بود جلوی سوکجین شرمنده بشه و توی کارش ازش ایراد بگیرن..
" اول از همه..ادب حکم میکنه که با احترام باهام حرف بزنی...و دوم..خودت خوب میدونی من کیم و میتونم صدتای تورو بخرم و دوباره بفروشم!..پس احترام منو داشته باش!.."
رن با جدیت گفت و بکهو تکخند تمسخر آمیزی زد که باعث شد پسر کوچیکتر، اخماش توی هم فرو بره!..
" اوکی عالیجناب!..اگه خورده فرمایشات سرورم تموم شده لطفا از کالسکه پیاده بشید و قدم روی تخم چشمهای این حقیر بذارید و به آلونکی که رو به روتونه تشریف فرما بشید!!.."
بکهو انگار که جوک تعریف کنه، با صدایی که سعی میکرد به قهقه تبدیل نشه، رن رو مسخره کرد...
و با دیدن چشمای گرد شدهی رن که نشون از تعجب و گیجیش میداد، نتونست خودش رو کنترل کنه و خندهی بلندی کرد...
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
