روز اول

Depuis le début
                                    

***

بالاخره یک ماهِ باقی مانده ی تابستان با کلی دغدغه و اتفاقات بد و خوب به پایان رسید و فردا، اولین روز ورودشان به مدرسه ی جدید بود!

جان به شدت مضطرب بود و استرس داشت اما بیان و اظهار احساساتش کمکی به او نمی کرد.

او تماما احساساتش را درون خودش انباشته می کرد.

ساعت قبل از دوازده نیمه شب؛ گروه ویچت:

چن: سرگروه صحبت می کنه!!!...چنگ و جان زود بخوابید که فردا خواب نمونید...فردا ساعت هفت، سر پارک صورتی قرارمون😁😁😎😎

جان: باشه😁

چنگ: باشه جنابِ مثلا سرگروه!🤨

چن: چیه حسودیت می شه؟؟!!😁😁

چنگ: چرا باید حسادت کنم؟!🤨

چن: منم دقیقا می خوام همینو بدونم!!!😁😁🔥🔥

جان: بچه ها من می رم بخوابم شب بخیر.

چن: بای بای جااان!!!😃😃

چنگ: شب بخیر.

آن دو کمی در گروه با یکدیگر جر و بحث کردند و سپس مکالمشان را خاتمه دادند!

جان آن شب به زور خودش را خواباند.

فردا طبق قرارشان، با یکدیگر به مدرسه رفتند.

***

دانش آموزان زیادی در حیاط بزرگ مدرسه حضور داشتند.

بعضی ها شوخی می کردند و بعضی ها هم با شور و شوق با هم صحبت می کردند.

آن سه نفر هم پیش هم بودند و چن مدام دعا می کرد که با جان در یک کلاس بیفتد!

جان همان طور که به نق نق های چن گوش می داد ناخودآگاه به خاطر حس عجیبی که داشت سرش را به عقب برگرداند.

در کمال ناباوری و در اوج بدشانسی آن آلفای چشم چران با نگاهی نافذ به او زل زده بود!!!

همین که آلفا چشمش به امگا خورد ناخودآگاه لبخند کجی روی لبانش نشاند و جان به محض دیدن آن چهره ی خبیث, سریع از روی ترس رویش را برگرداند.

نگاه آن آلفا بیشتر شبیه به مردم آزارها بود؛ شبیه به کسانی که به شخصی نظر دارند!

چن متوجه واکنش جان شد. سرش را به عقب کج کرد و با آن آلفا چشم تو چشم شد!

آلفا با نگاهی خشک و جدی به چن نگاه می کرد و چن که شجاعِ هفت عالم بود، اخمی به آلفا کرد و آلفا هم به همان نسبت اخم محوی کرد!

ناگهان انگشت وسط چن, برای آلفا بالا آمد!!! (🖕)

به راستی که آن امگا نوبر بود که خودش یه آلفای بی اعصاب تر از خودش به همراه داشت!

ییبو این بار در برابر آن امگای شیطان و بازیگوش مغلوب شده بود و برای دفاع از خودش چیزی در بساط نداشت!

 OK (Completed)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant