دوستان جدید

Start from the beginning
                                    

این را گفت و به سوی جان رفت.

چنگ هم از باشگاه خارج شد و بعد از پنج دقیقه به داخل باشگاه برگشت.

چن تکیه بر دیوار، روی زمین نشسته بود و پاهایش را در خودش جمع کرده بود. با حالتی متفکر به جان نگاه می کرد که باز هم با استاد تمرین می کرد!

با این که ساعتشان تمام شده بود و نیم ساعت دیگر ساعت جدید شروع می شد اما استاد فوشی کنار جان ایستاده بود و باز هم با او تمرین می کرد. جان حتی بدون این که دلیل این کار را بداند، بدون گفتن حرفی اطاعت می کرد.

چن همان طور که در مورد رفتار عجیب استاد نسبت به جان فکر می کرد، متوجه یک جفت پا در کنارش شد. سرش را بالا گرفت که چنگ را دید.

با تعجب لب باز کرد: چنگ؟؟...فکر کردم رفتی!

چنگ در کنارش روی زمین نشست. نفسش را بیرون داد و جواب داد: به برادرم گفتم منتظرمون بمونه.

چن که از این حرکت خوشش آمده بود لبخندی زد اما سریع آن را جمع کرد تا هم چنان خودش را جدی نشان بدهد!

چنگ هم لبخندی یک طرفی روی لبانش نشاند و نگاهش را به صورت دوستش دوخت.

چن به جان نگاهی انداخت و زیر لب گفت: نمی دونم استاد داره با جان چی کار می کنه...چرا این قدر بهش سخت می گیره...خسته شده دست از سرش برنمی داره دیگه!

این را گفت و نفسش را صدا دار بیرون داد.

چنگ نگاهی به جان کرد و شانه هایش را بالا انداخت: چه می دونم...شاید مشکلی داره و می خواد رفعش کنه.

چن سرش را به طرفین حرکت داد: نه...مشکلی نداره...اون همه چیو بلده.

ناگهان با چشمان عصبانی اش به چنگ نگاه کرد و با تندی گفت: چنگ...بار آخرت باشه اون جور رفتاریو با جان تکرار می کنی...وگرنه باهات قهر می کنم!!!

چنگ باز هم با همان نگاه بی حسش به چن نگاه کرد و در جواب تنها نیشخندی زد!

چن با چشمان گرد شده اش تهدید کرد: کوفت!...می خوای بمیری؟؟

چنگ با همان نیشخند لب زد: ظریف تر از این حرفایی!!!

چن: پس اون عمه ی گرامی من بود که از ترس داشت زهره ترک می شد؟!

چنگ فقط با همان نیشخندِ محو به چن نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.

چن: اومد پیشمون یه کمی خوش اخلاق باش...مهربون باش و خودتو دوباره معرفی کن!...باور کن کار سختی نیستاااا!!!

چنگ نگاهش را به جان داد که تمرینش تمام شده بود و مشغول تعویض لباس هایش بود.

با چشم هایش به جان اشاره کرد: چن...جان کارش تموم...

اما هنوز حرفش تمام نشده بود که متوجه شد چن کنارش نیست!

چن خیلی زود تر از جایش برخاسته بود و داشت به سوی جان می رفت!

 OK (Completed)Where stories live. Discover now