بکهو سعی کرد از خودش دفاع کنه..
و با هر کلمه‌ای که با حرص میگفت، چشم غره‌ی بدی به رن که هنوز روی زانوهاش بود میرفت..

" اوکی اوکی..اگه میخوای این گندت رو به کریس نگم، هر چه سریع‌تر این پسرو از جلوی پاهام بکش کنار!..ماموریت فاکی هنوز شروع نشده و من تمرکزم رو به کل از دست دادم...."

جین درحالی که دستش رو روی پیشونیش فشار میداد گفت..
و لبشو گاز گرفت...
از طرفی بوی نم خاک براش تداعی خاطرات کوفتی بچگیش بودن و از طرف دیگه، دست گلی که رن به آب داده بود ذهنش رو درگیر میکرد...
نمیتونست رن رو توی این بیابون ول کنه و محض رضای فاک!!!
اون پسر بچه چی از جونش میخواست؟؟؟....

" من تازه اومدم!..نمیخوام جایی برم!.."

رن وقتی حس کرد سوکجین میخواد از شرش خلاص بشه گفت و سعی کرد روی پاهاش بایسته!..
اون تمام این چند روز رو یواشکی جین و دوستاش رو تعقیب نکرده بود که حالا به این راحتی بذاره تموم زحمتاش به باد بره!!!

" اسمت بکهو بود؟؟.."

سوکجین بی اهمیت به تقلا های اون پسرک، روبه بادیگاردی که به نظر شرمنده میومد، گفت..
بادیگارد سرش رو به معنای تایید بالا و پایین کرد..

" اوکی..تو بکهو..رن رو از اینجا میبری و تا وقتی بهت خبر ندادم از خودت جداش نمیکنی...تفهیمه؟؟..نمیخوام یه ثانیه هم ازش چشم برداری..متوجه شدی که چقدر میتونه غیرقابل پیش‌بینی و فرز باشه؟؟..مثل چشمات ازش مراقب میکنی تا وقتی بهت خبر بدم..."

جین گفت و بکهو با تعجب حرفهاش رو توی ذهنش تحلیل میکرد!

" یعنی میخوای بگی تورو اینجا تنها بذارم؟؟..میخوای رئیس وو رو به جونم بندازی؟؟.."

بکهو به پُستی که کریس بخاطرش استخدامش کرده بود اشاره کرد ولی باعث نشد که جین اهمیتی بده..
فعلا باید از شر رن خلاص میشد..
و رن..
اون‌ پسری نبود که بتونه توی ماموریت از پس خودش بربیاد و فقط دست و پاشو میگرفت و ممکن بود با گاف دادنش بدبختشونم بکنه!..
پسری که جین مطمئن بود تمام عمرش رو توی قصر باباش روی پر قو بزرگ شده بود و تا همین الانم با لباسهای مارکدار جلوش تقلا میکرد تا از چنگ بکهو بیرون بیاد!

" همین که گفتم!..ازش محافظت‌ میکنی و همین حالا هر دوتون از اینجا خارج بشید...مرخصید..."

سوکجین گفت..

" و..ولی نه!..من‌ میخوام همراهت بیام!.."

صدای جیغ رن روی اعصابش خط‌ مینداخت...
نفس حرصی کشید و با یه حرکت برگشت و یقه‌ی پیراهن ساتن و ظریف پسرک رو توی چنگش گرفت و بالا کشید..

" ببین پسر جون..نمیدونم چی توی مغزت میگذره ولی ازت‌ میخوام بیخیال من و هر چی که مربوط به منه بشی...درسته وقتی بهم گفتی دوست باشیم، قبولش کردم ولی این دلیل نمیشه بندازمت توی دل خطر...فقط اطرافت رو نگاه کن و از اسلحه و سر و ریخت بادیگاردا بفهم که این چطور ماموریت خطرناکیه...من دارم‌ میرم دوستمو که مطمئن نیستم الان از شدت شکنجه خون بالا آورده یا انقدر بهش تجاوز کردن تا بیهوش بشه، رو نجات بدم...می‌بینی؟؟..اینجا جای امثال بچه‌های دماغو و لوسی که تمام عمرشون قاشق طلا تو دهنشون بوده نیست...پس منو با بدبختیام تنها بذار و همراه بکهو از این جهنم فرار کن...قبل اینکه مجبور بشم خودم از شرت خلاص بشم....مفهومه بچه؟؟.."

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now