" عاا..بکهو چی شکار کردی!؟.."

شوگا با خنده و لحنی که به نظر دیگران تا حدی چندش به نظر میرسید روبه مرد بادیگارد پرسید..
و چشمهاش روی صورت سفید و زیبای پسرک میچرخید..

" این طوریشو نگاه نکنید..زیادی سرکش و زبون نفهمه!.."

مرد بادیگارد که حالا به لطف شوگا اسمش رو فهمیده بود، با حرص گفت و با اشاره‌ی دست سوکجین، پارچه رو از دور دهن پسرک باز کرد..

" ریوجین!.."

رِن با شوق و چشمایی که ستاره‌ای شده بود بلافاصله بعد ازاد شدن دهنش، جین رو بلند صدا کرد و باعث شد شوگا چشم غره‌ای بهش بره..
البته که شوگا هم رِن رو میشناخت...
جوری که اون‌ پسر لوس و مولتی میلیاردر به پاهای جین میچسبید و رهاش نمیکرد، باعث شده بود تمام خدمه‌ی بار و حتی آشناهای خیلی نزدیک کریس که همیشه توی کلابش پلاس بودن، رِن رو بشناسن!..

چشمهای رن روی دوست عزیز و محبوبش زوم شده بود..
طوری که سوکجین با یه سویی‌شرت مشکی ساده و جین ژاپ‌دار جلوش ایستاده بود و موهای سرخش روی پیشونیش پخش بودن، براش جذابیت انکار نشدنی داشت....
ولی چیزی که رن رو ناامید میکرد، ماسک پارچه‌ای مشکی که روی طرح لبخند جوکر داشت، روی صورت ریوجین بود...
دوست داشت برای یکبار هم که شده الگوی زندگیش رو بدون ماسک ببینه و تحسینش کنه...
ولی اینگار جین بیشتر از هر چیزی به افشا نشدن هویتش، اصرار داشت..

" تو اینجا چیکار میکنی؟..چطور به اینجا اومدی؟.."

سوکجین پرسید و به نظر بیشتر از چند لحظه‌ی قبل بی حوصله بود..
چون اره!
یه ماموریت مهم داشتن درحالی که هنوز داشت با رن، اون بچه دماغوی لعنتیه لوس، کنار میومد!..

" بادیگاردتو دنبال کردم!.."

با اعترافی که رن کرد، باعث شد سوکجین با اخم غلیظ و فکی که از عصبانیت به هم قفل شده بود به بکهو، بادیگاردی که مخصوص خودش استخدام شده بود، خیره بشه!
باورش نمیشد!
چطور ممکن بود رن اونارو تعقیب کرده باشه ولی بکهو بهش مشکوک نشده باشه و باعث شده باشه پسرکوچیکتر تا اینجا دنبالشون کنه!..

" چطور متوجه‌ش نشدی؟؟..این‌طور میخوای ازم محافظت کنی؟؟.."

سوکجین روبه بکهو با پوزخند تمسخر آمیزی غرید و سری به نشونه‌ی تاسف برای مرد تکون داد...

" یا اون‌قدری توانایی نداری که از پس یه پسر بچه‌ بربیای... یا شایدم از قصد داری کم کاری میکنی؟!..."

شوگا حرف جین رو ادامه داد..
ولی سوکجین‌ نمیخواست مسئله رو کِشش بده...
نه حالا...
الان باید هر چه سریع‌تر به قرار میرسیدن وگرنه قبل اینکه جیمین رو نجات بدن باید جنازه‌ش رو تحویل میگرفتن!..

" نه!..این طور نیست..وقتی به اون منطقه رسیدیم بلافاصله فهمیدم تعقیبمون میکرده..منم مجبور شدم تا وقتی شما میاین، دست و پاهاش رو ببندم.."

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now