جین با لحنی که ازش کلافگی میبارید زمزمه کرد..
این حجم از استرس شوگا، توی ماموریت بوی خوبی نمیداد و ممکن بود گند بزنه!...

" من و بچه‌ها اطراف سوله رو چک کردیم...اونجا محل قراره..به نظر اطرافش امن میاد ولی تا رسیدن به سوله باید حواسمون به پشت سرمون باشه.."

مرد قبلی درحالی که به سوله‌ی کوچیک که تقریبا 100 متر دورتر و پشت تپه‌ی خاکی مخفی شده بود، اشاره میکرد گفت...
با اشاره مرد، سر جینم دوباره چرخید و سوله و زمین های اطرافش رو با چشم دید زد..
هوا خیلی تاریک بود و از اونجایی که منطقه بیرون از شهر بود، جز نور ماه، چیز دیگه‌ای روشنش نمیکرد..
دور تا دورشون پر از تپه‌های خاکی و بیابونی که بخاطر بارون، حالا خاکش نم‌گرفته و گلی شده بود قرار داشت...
بوی نم خاک باعث حالت تهوع پسر زیبا میشد ولی سعی میکرد ذهنش رو ریلکس نگه داره...
خوشبختانه بارون بند اومده بود و خبری از رگبار شدیدی که نیم ساعت پیش باعث خیس شدنشون شده بود، نبود...

سوکجین از گوشه چشم یکی از افرادشون رو که نمیشناخت و به نظر میومد زن باشه، دید..
زن با قدمای بلند خودش رو به بادیگارد اصلی رسوند و در گوشش چیزی زمزمه کرد..
سوکجین اخم ظریفی کرد و این‌بار خیلی جدی و آشکار به چشمای اون زن و مرد خیره شده تا بفهمه چی بینشون گفته شده...
فرمانده‌ی اصلی این ماموریت خودش بود...
کریس جین رو مامور این کار کرده بود و نمیخواست هیچ چیز باعث بشه اولین ماموریتی که کریس بهش سپرده، نا موفق پیش بره...
مرد بادیگارد سری تکون داد و زن رو با اشاره دست از خودش دور کرد..

" مشکل چیه؟!.."

این‌بار شوگا هم کنجکاو شده بود..
مرد بادیگارد، که جین حتی اسمشو نمیدونست، سمت تپه‌ی خاکی نزدیک رفت و چند ثانیه بعد، درحالی که بازوی پسری توی دستش بود جلوی جین و شوگا ظاهر شد!!..
مرد طوری پسرک رو از بازوش کشید که باعث شد پسرک توی دستش سکندری بخوره و با یه هُل کوچیک جلوی پاهای سوکجین و شوگا افتاد!!!

" اینو میشناسید؟؟.."

مرد بادیگارد از شوگا و جین پرسید و منتظر نگاهشون کرد!..
پسرکی که روی زانوهاش و خاک افتاده بود بلافاصله سرش رو بالا گرفت و با چشمای معصومش به جین خیره شد..
دهنش رو با پارچه‌ی نازکی بسته بودن و معلوم‌ بود نمیتونه حرف بزنه و از این بابت کلافه بود....

سوکجین با دیدن نگاه آشنای پسرک، آهی کشید و با یه دستش سرش رو گرفت!..

" گااااد!.."

جین درحالی که پریشون، دستش رو روی صورتش میکشید با خودش زمزمه کرد....

"بازم تو؟!.."

این‌بار از بین دندونهاش غرید و باعث شد پسرک توی خودش جمع بشه..
بخاطر بسته بودن دهنش با تیکه پارچه‌ای، نمیتونست حرف بزنه و دستاش هم به پشتش بسته شده بودن..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now