صدای فریاد حرصیه شوگا و جمله‌ی خنده‌داری که در جواب جیمین گفت، باعث شد جین حین وارد شدن به بالکن، خنده کوتاهی بکنه...
همین که وارد بالکن شد، موجی از هوای خنک به صورت خورد..
باد خنکی که علاوه بر بوی بارون و نم خاک، بوی توتون مخصوص و آشنایی هم همراهش به بینیش خورد..
بوی سیگار معروف رئیس وو که بیش از اندازه خاص جلوه میکرد..

" تو هم اینجایی؟.."

جین از کریس پرسید..
کریس تکیه‌ش رو از دیوار گرفت و سیگارش که بین انگشتاش بود، توی گلدون خاک گرفته و خشک شده، له کرد...

" اومدم سیگار بکشم.."

کریس اعتراف کرد

" ریه هات نابوده پیرمرد‌.."

سوکجین با خنده گفت و کنارش ایستاد..
کریس فهمید که جین مست به نظر نمیاد و حدسش درست بود..
بالکن ارتفاع زیادی نداشت..شاید حدود 3 متر...
خونه‌ی کوچیک شوگا، درست یه طبقه بالای تتو شاپش بود..
و جایی بود که جین به محض اینکه وارد گولو شده بود، شب رو داخلش سر کرده بود...

" دنبال فرصت بودم باهات صحبت کنم...آه خدا!..این چیه!؟.."

کریس وسط صحبتش، چشمش به درخشش قرمز رنگی توی انگشت ظریف جین افتاد!
انگشتر معروفه یاقوت....

" این..اینو از کجا پیدا کردی؟.."

کریس شگفت‌زده پرسید و دست جینو بالا آورد و به انگشتر خیره کننده نگاه کرد..
جین میدونست رئیس وو عاشق اکسسوری و چیزای قیمیتیه...
اون یه مرد پولدار و جنتلمن بود که به تشریفات اهمیت زیادی میداد...

" این نشون خانوادگیمونه.."

با به یاد آوردن انگشتر زمردی که باید الان تو انگشت پسرعموش باشه، لبخند تلخی زد...
چقدر زود همه‌ی بچگی و جوونیش رو توی عمارت همراه پسرعموش فراموش کرده بود....

" این خیلی زیباست...خیلی ارزشمنده.."

کریس با چشمایی که فقط توش میشد برق قرمز رنگ یاقوت رو دید، گفت و قیافش شبیه پسر بچه های حسود شده بود..
جین خنده‌ای کرد..

انگشتر رو از انگشتش بیرون کشید..
این تنها وابستگی بود که به یاد خانوادش مینداختش...
تنها چیزی که از اون همه ثروت و قدرت با خودش آورده بود فقط همین انگشتر بود...

" اشکالی نداره یه مدت انگشت تو باشه..رئیس وو!.."

سوکجین درحالی که یاقوت رو توی انگشت حلقه‌ی کریس مینداخت، زمزمه کرد..
انگشتر ظریف بود و بیشتر به انگشت باریک و سفید خودش میومد تا انگشت مردونه‌ی کریس..
و همین دلیلی بود که فقط توی انگشت حلقه‌ی مرد بزرگتر وارد بشه و بقیه‌ی انگشتها براش بزرگ بودن..
نمیدونست چرا داره اونو به کریس میده..
این نبود که بخواد برای همیشه بهش بده..فقط یه مدت...
یه مدت کوتاه....
چون اون رئیس وو بود..
کسی که بهش کمک کرده بود از بدبختی نجات پیدا کنه..
کسی که بهش خونه و حساب پر پولی داده بود..هرچند جینم براش کم نذاشته بود..

" این..ممنونم...سعی میکنم زود بهت برگردونم..میدونم هرچقدرم سخاوت به خرج بدم بازم نمیتونم به این زیبایی یاقوتی رو سفارش بدم.."

صدای خنده‌های دوستاشون از داخل میومد و اون دوتا وسوسه شدن به داخل خونه برگردن...
ولی قبل اینکه به داخل قدم بردارن کریس بحث مهمی رو شروع کرد :

" میخواستم زودتر اینو بهت بگم ولی نمیدونستم عکس‌العملت چی میتونه باشه..."

سوکجین با دقت به صورت رئیسش خیره شد تا بفهمه منظور مرد چی میتونه باشه...

"راحت باش.."

جین با لبخند ملیحی گفت و منتظر نگاهش کرد..

" عموت..کیم ته‌چان..چند وقت پیش، جایگاهش رو به پسرش داد و خودش رو بازنشسته کرد..الان نامجون رئیس اصلی گروه‌تونه.."

همین که جمله‌ش به پایان رسید، لبخند سوکجین از روی لبهاش پاک شد و با بهت به کریس خیره شد!
باورش چندان سختم نبود..
میدونست همین که از شرش خلاص بشن، بلافاصله نامجون رو به میز ریاست میرسونن ولی..
ته قلبش همیشه امید داشت که خانواده‌ش این‌طور ها هم بیرحم نیستن..
ولی انگار اشتباه میکرد..
اونا منتظر بودن تا سوکجین به هر دلیلی غیب بشه تا راحت‌تر بتونن نامجون رو به قدرت مطلق برسونن..
چه سوکجین خودش فرار میکرد و یا خودشون از بین میبردنش...
در هر صورت یه راهی برای قدرت نامجون پدید میاوردن..
و این موضوع بیشتر از وقتی که پدرش رو در بَند دید ناراحت و ناامیدش کرد..
تا قبل از اینکه حقیقت رو بفهمه با خودش فکر میکرد شاید پسر عموش واقعا دنبالش بگرده و بخواد پیداش کنه..
یا شاید هنوز امیدی بهش داشت..
امید به نامجونی که یه زمان فکر میکرد برخلاف اخلاق تند و پا ندادن‌هاش، بازم حواسش به جین هست و حمایتش میکنه..
ولی انگار اشتباه میکرد..
و حالا با نبودنش توی گروه، نامجون با بی‌رحمی و بدون عدالت، راحت به ریاست رسیده بود بدون اینکه اهمیت بده سوکجین الان کجاست و چه حالی داره...

البته که همه‌ی اینها یه فرضیه از ذهن سوکجین بود و هیچکس دقیقا نمیدونست حال نامجون، بعد فرار سوکجین چی بوده و چی شده...

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
تعداد ووتا اومده پایینا😭..

پارت ۳۰ هم چند دقیقه دیگه اپ میشه ❤جا نندازین😁

ووت و‌کامنت نشه فراموش💜✨

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now