"درباره رئیس ته‌ایل...هیچکاری نتونستیم بکنیم.."

نامجون بعد چند دقیقه‌ی عذاب آور زمزمه کرد..
بخاطر بی‌توجهی به ته‌ایل عذاب وجدان گرفته بود..
به خودشون حق میداد که سمت پرونده‌ی ته‌ایل نرن..
چون اگه پاشون به دادگاه برای حمایت از ته‌ایل باز میشد، بلافاصله ازشون بازجویی میکردن و نامجون نمیتونست قول بده که دهن تمام افرادشون تا چه حد میتونه قرص باشه...
احتیاط شرط عقل بود ولی به بهای همین احتیاط باعث شده بودن ته‌ایل به 45 سال حبس و پسرش بخاطر نبود حمایتی توی خانواده دست به فرار بزنه..
این سیاست بود و نامجون میدونست برای داشتن یک چیز باید چیز های زیادی رو فدا کنه...

" خبر گرفتن از ته‌ایل و هر چیزی که بهش مربوط میشد، فقط باعث لو رفتن خودمون و کارهامون توی این چندین سال میشد.."

یکی از افراد از خودشون دفاع کرد ولی نامجون انقدر ذهنش خسته و درمونده بود که نخواد اهمیت بده..
الان فقط میخواست یکی از رابط هاشون زنگ بزنه و بگه : ' قربان..پسرعموتون رو پیدا کردیم..همین الان تحت نظر ماست و منتظر دستور شما هستیم...'
و نامجون هم با تمام خستگی و سردردهاش، فقط فریاد بزنه : ' مواظبش باشید تا خودمو برسونم..'
و در عرض چند دقیقه حتی اگه اون سر آبهای اقیانوس باشه، سراغش بره و خودش به عمارت برشگردونه..
اون زمان بود که میتونست بابت فرارش شماتتش کنه و به قول معروف این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!..

" امروز اینجا جمع شدیم که من جدای از همه‌ی بحث‌هایی که داریم، خبر مهمی رو بهتون بدم.."

با زمزمه‌ی ته‌چان از فکر سوکجین بیرون کشیده شد‌‌..
منتظرش به پدرش که در صدر میز نشسته بود، خیره شد..
سعی کرد نسبت به دو صندلی خالی ای که یکی روبه‌روش بود و متعلق به پسرعموش بود، و یکی دیگه که کنار پدرش بود و متعلق به عموش بود بی اهمیت باشه..

" میخوام از این لحظه به بعد نامجون رو به جای خودم بنشونم..این چیزی بود که سالها بخاطرش تعلیم دیده بود و حالا وقتشه همه‌کاره‌ی مطلق این امپراتوری کیم نامجون بشه.."

با چیزی که ته‌چان گفت، افراد سرشون رو به معنای تاکید بالا و پایین کردن..
حتی جونگهانی که چند سال سوکجین رو زیر خودش داشت و ازش نفع میبرد هم موافق بود!
ولی نامجون با چشمهای گرد به پدرش خیره بود!
باورش نمیشد توی همچین‌ موقعیتی پدرش داره اونو به جای خودش میذاره!
این چیزی بود که باید با سوکجین بهش میرسیدن نه تنهایی!!
چرا هیچکس کَکش نمیگزید؟!

" و..ولی توی این موقعیت__"

نامجون سعی کرد پدر و افرادشون رو قانع کنه ولی ته‌چان نذاشت حرفش رو کامل کنه :

" چه موقعیتی بهتر از این نامجون؟؟..الان که گنگ توی بدترین وضعیته ممکن قرار داره...یکی رو نیاز داره که جوون و مدبر باشه..این حقه توعه پسر!..من به عنوان رئیس گنگ این اجازه رو بهت میدم‌ و بقیه افراد هم به نظرم احترام میذارن.."

اکثر افراد با کلماتی مثل ' درسته ' و ' همین طوره ' ، تشویقش کردن و نشون دادن که راضی هستن..
ولی نامجون با تکخند ناباوری به تک تک افراد نگاه کرد..
باورش نمیشد انقدر ساده از نظر ته‌ایل و سوکجین گذشته بودن!!
قاعدتا ته‌ایل هنوز زنده بود و باید اونم نظر میداد!
هر چند گرفتار زندان شده بود..
ولی این جالب نبود که وقتی دو نفر از مهم ترین افرادشون نبودن؛ خودشون دست به قوانین بزنن!

" ولی سوکجینم مثل من حق داره که جایگاه پدرش رو تصاحب کنه!..چطور وقتی اون درباره حقش صحبت میکرد میخواستین جنازه‌ش رو بندازین؟؟..چطور وقتی اون از تصاحب صندلی پدرش، چیزی که کاملا حقش بود صحبت میکرد، همه‌ی شما جوری نگاهش میکردین و بهش زخم زبون میزدین که انگار باهاش پدر کشتگی داشتین؟؟..چی به روزتون اومد؟؟..هیچ پیش خودتون فکر کردین که چرا سوکجین فرار کرد؟ پیش خودتون فکر کردین چرا سوکجین مجبور شد جونشون رو برداره و از عمارت خودش رو گم و گور کنه؟؟؟.."

نامجون وسط حرفهاش نفس نفس میزد و فوق العاده عصبانی شده بود!
همه‌ی افراد با صدای بلند رئیس جدیدشون که انگار نمیخواست زیر بار مسئولیت بره، میخکوب شده بودن!
ته‌چان با ناباوری به پسر خشمگینش نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد که چقدر حرفهای نامجون درسته!..

نامجون از روی صندلیش بلند شد..
سر دردش به حد خودش رسیده بود و دیگه کافی بود هرچقدر مدارا کرده بود و این چند وقت به روی افراد و پدرش نیاورده بود!

" جین بخاطر نگاه‌ها و رفتارهای خطرناک شما مجبور شد جایی که زندگی میکنه رو ترک کنه!..بخاطر زخم زبون های شما...بخاطر نگاه های عذاب اوری که بهش داشتین..بخاطر تمام نگاه های تحقیر آمیز و توهیناتون...اون بخاطر شما از این خراب شده بیرون زد..چون میترسید یه شب یکی از شماها توی رخت‌خواب کارش رو تموم کنید!..منه لعنتی تمام اینارو می‌دیدم ولی بخاطر سیاسته مزخرف گنگ نمیتونستم گره از کار باز کنم!..ما همه مقصر فرار جین هستیم و حالا!!..حالا نشستین و حقی که ماله اونه رو میخواید به من بدین؟؟..به جای اینکه دنبالش باشید دارین حقش رو میخورید؟؟..."

صدای فریاد نامجون زن و مرد های گنگ رو به ترس مینداخت..
جوری که رگ گردنش با هر فریادش متورم تر میشد و نفسش با هر جمله عصبی از سینه‌ش فرار میکرد...
خستگی این چند وقت و افکار مختلف باعث شده بودن که نامجون به این حد از خودش برسه و در حقیقت ته‌چانم نمیدونست برای اروم کردن پسرش چیکار کنه!...

نامجون با چشمهایی که سرخ شده بودن و سینه‌ای که بخاطر فریادهاش بالا و پایین میشدن؛ صندلیش رو عقب کشید..
و پایه های صندلی با صدای دلخراشی روی زمین مرمری کشیده و جیغ زدن..
لحظه‌ی بعد نامجون با قدمهای بلند و عصبی از عمارت بیرون زد و در ورودی که تا طاق بلند عمارت کشیده شده بودن، با صدای مهیبی به هم کوبیده شد........

⭕⭕⭕⭕⭕

ووت و کامنت نشه فراموششش❤💜✨

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now