" ضربه خوردن یه تجربه‌س و بابتش نباید گریه کنی..از ضربه خوردنت تجربه کسب کن و دیگه اشتباه قبل رو تکرار نکن.."

جین تونست همین رو بگه...
ففط همین...
چیز دیگه ای به ذهنش نمیرسید.. چون هیچ وقت توی فاز نصیحت کردن نرفته بود و اجازه هم نمیداد کسی نصیحتش کنه تا بدونه این جور موقعیت ها دقیقا باید چی بگه و چیکار کنه..

" تو هم ضربه خوردی؟.."

صدای تو دماغی که حاصل از گریه بود از رِن شنیده شد..

" آره...نه از یکی...من از یه جماعت ضربه خوردم ولی هیچ‌وقت به باخت فکر نکردم...هیچ‌وقت بابتش گریه نکردم..هیچ‌وقت فراموش نمیکنم و بجاش مثل خودشون میشم و بهشون همون ضربه رو وارد میکنم..."

جین پاسخ داد..

" عاشقش بودی؟..از بین اونایی که بهت ضربه زدن عشقتم توشون بود؟.."

با سوالی که رِن پرسید خنده‌ی کوتاهی از بین لبای حجیم جین فرار کرد..
عشق؟...
تنها چیزی که توی زندگیش تجربه نکرده بود!....
جین میدونست فقط یه عشق واقعی توی زندگیش وجود داشت که خیلی زود ترکش کرد..
و اونم مادرش بود..
ولی منظور رن از عشق، عشق مادر و فرند نبود..
اون دنبال یه عاشق و یه معشوق توی زندگیه جین میگشت..

" واقعا که 19 سالته پسر بچه!.."

جین گفت و رِن با حالت قهر چشمهاش رو از روش برداشت...

" چرا فکر میکنی تنها عشقه که به آدم ضربه میزنه؟..یعنی واقعا عشق میتونه بدترین ضربه رو وارد کنه؟...ولی من این‌طور فکر نمیکنم...اعتماد کردن و سواستفاده دیدن ازش، بیشتر درد داره...خیانت کسایی که یه روزی بهشون اعتماد داشتی دردش بدتره.. صرفا نه اینکه طرفت عاشقت باشه و از نظر احساسی به هم پیوند خورده باشن..منظورم دوست صمیمی و یا خانواده‌ت باشه..."

جین از تجربه‌های شخصیش میگفت..
یادش اومد که چطور افرادش و اعضای خانواده‌ش که نامجون و ته‌چان بودن، پشتش رو خالی کردن..
و حتی برای پدرش یه وکیل نفرستادن!
اینکه پدرش الان توی زندان افتاده تقصیر بی کفایتی های عمو و پسرعموش بود!

" من عاشق نشدم پس نمیتونم حرفاتو درک کنم...خوشحالم که نشدم و نمیخوام هیچ‌وقت عاشق باشم..."

دستهای رِن که دست راستش رو محکم بغل گرفت و به سینش چسبوند، باعث شد اخم‌هاش توی هم بره..
ولی نمیخواست دل پسر رو بشکونه...
پسری که با این حجم از احساسات ضربه سنگینی خورده بود...

" ولی من دلم واسش تنگ میشه..."

رِن اعتراف کرد و دوباره چونش لرزید..
جین آهی کشید...
همیشه از نصیحت کردن و نصیحت شدن، نفرت داشت...
ولی رن...
اون پسرک معصومی که دستش رو بغل کرده بود و بهش توی حرف زدن اعتماد کرده بود، وادارش میکرد چیزایی بگه که تاحالا به کسی نگفته...

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now