"ولی نه!..کریس میگه که مشتری منتظرمه! پس خودت از پسش بربیا زیبا!.."

جیمین بعد مکثی دوباره تو شنودی که توی گوش جین بود زمزمه کرد..
و جین زیر لب لعنتی به بخت و شانس خودش زد!
میتونست جیمین رو به جای خودش با این پسر مینداخت!

" ببینم!..نکنه توی بطری بازی با دوستای دبیرستانت، روی بفاک رفتن توسط من شرط بستی که این‌طور بهش اصرار میکنی؟.."

سوکجین پرسید و دستش رو بالا آورد تا موهای قهوه‌ای تیره‌ی پسرک رو از جلوی چشمش کنار بزنه!..
چشمهای پسرک درشت بودن و مردمک‌هاش تیره...
پوست فوق‌العاده سفیدی داشت و لبهاش بیش از اندازه زیبا بودن..
لبهای کوچیکی که تاج بالاییش به طور زیبایی بهش میومد...
و خال ریزی که روی گونه‌ی چپش بود...
چهره‌ی چینیش به نظر اصیل زاده میومد...

جین با دیدن چهره‌ی ملوس و کیوتش، تا حدی کلافگیش خوابید‌...
شاید میتونست اونو به نرمی از سرش باز کنه و به زبون بگیرتش..
به پسرک میخورد حدود 20 سالش باشه..
رفتارهای بچگونه‌ش که تا حد زیادی خام بودنش رو به رخ میکشید، سنش رو لو میداد...
اون نوجوون بود با کلی احساسات ضد نقیض که جین کاملا درکش میکرد..به هرحال خودشم این دوران رو اعصاب رو گذرونده بود..

" من باهات نمیخوابم....اینو توی گوشت فرو کن..."

با گفتن این حرف، چونه‌ی پسرک لرزید!
خدای بزرگ!
نگو که میخواست گریه کنه!
اون زیادی بچه بود.....
خیلی خیلی خیلی...زیاد!!

جین با دیدن سر و وضع پسرک، که لباس‌های مارک و ساعت گرون‌قیمتی دستش بود حدس میزد که اون با پول باباش تونسته وارد کلاب بشه و تازه گرون ترین اتاق رو هم رزرو کنه!!
با توجه به اخلاق بچگونه ای که داشت و زیادی دماغو به نظر میرسید، مشخص بود که از پس خودش برنمیاد و سر تا پای هیکلش فقط با پول باباش ساخته شده!

" ولی...آه..گاد!..اوکی!..میتونیم با هم گپ بزنیم!..فقط گپ!.."

جین پیشنهاد داد و چهره‌ی بدبختی به خودش گرفت!...
پسرک با شنیدن حرف جین شوکه سرش رو بالا آورد!
دیگه چونش نمیلرزید!
فکر میکرد برای نزدیک شدن به الهه‌ی زیبای کلاب، باید باهاش سکس داشته باشه...
و از اونجایی که باتم بود نمیتونست تاپ جین باشه پس چندین بار ازش درخواست تاپ بودن کرد ولی هربار توسطش رد میشد...
ولی حالا چقد خوب بود که میتونست بدون سکس بهش نزدیک بشه!...
چه چیزی توی وجود آفرودیت بود که این‌طور پسر بزرگترین تاجر چین رو شیفته کرده بود؟....

" ریوجین؟..میتونی چند دقیقه بیای بیرون؟.."

دوباره از طریق شنود صدایی بهش رسید با این تفاوت که این صدای رئیس وو بود..
توی دلش لبخند بزرگی از موفقیت زد..
داشت از شر پسرک خلاص میشد!!

" عااامممم...خب..رئیس وو الان بهم خبر داد که کارم داره و باید برم پیشش..چند دقیقه دیگه برمیگردم..اوکی؟.."

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now